مجله کودک 185 صفحه 9

نیلوفر گفت: «شاید ما را دعوا کنند. شاید هم بزنند...» بابابزرگ دست­بردار نبود. خندید و گفت: «نترس. به موقع فرار می­کنیم.» نیلوفر فکر کرد: «چرا بابابزرگ امروز این­قدر کارهای بد می­کند...» بابابزرگ، با یک دست نیلوفر را بغل کرد و گفت: «بزن، زنگ را بزن.» نیلوفر با ترس و لرز دستش را جلو برد و زنگ در را فشار داد... زینگ گ... همان وقت دل کوچولویش هری ریخت. چیزی نگذاشت که صدای پایی توی حیاط پیچید. تق... توق... بعد در خانه روی پاشنه چرخید و بازشد. بابابزرگ گفت:«سلام علیکم.» خانمی که چادرش صورتی بود و گل­بوته­های سفید داشت گفت: «سلام حاج آقا.» بابابزرگ یکی از نان­ها را به او داد و گفت: «بفرمائید خیرات است...» آن خانم نان را گرفت. تشکّر کرد و رفت. نیلوفر گفت: آخیش! راحت شدم. بعد لُپ بابابزرگ را کشید و داد زد: «من فکر کردم تو چه بابابزرگ بدی شدی. عجب کلکی هستی!!» آن وقت خودش را از بغل او سُر داد. پایین و دوید تا در خانۀ بعدی را بزند. بابابزرگ نان­های داغ را سفت گرفته بود و دنبالش می­رفت. نام خودرو: 2 BRDM همراه با سام 9 نام کشور سازنده: روسیه تعداد خدمه: 4 نفر وزن: هفت هزار کیلوگرم اسلحه: 4 موشک گاز کین­سام موتور:گاز 8 سیلندر حداکثر سرعت: 100 کیلومتر در ساعت

مجلات دوست کودکانمجله کودک 185صفحه 9