میکنه که بازم نگو. صداش تا بقالی سر کوچه میره. حاضرهم نیست عقبتر بشینه. کلهاش هم که همش جلو تصویر تلویزیونه.
دایی: «پسرجان یه کم کله تو بکش کنار ببینم.»
نیما: «بارک الله.... برو... بدو.... دریبلش
کن....اه.... زود باش.... پاش وازه بهش
لایی بزن.... بشوت.. .برو بابا. اینا که اصلا
بازی بلد نیستن. اگه من الان تو زمین بودم....»
علیرضا: «مغزم رفت. خیلی داد میزنی نیما.
بذار ببینم کی به کیه. اصلا نمیذاری بفهمِی .....»
نیما:«برو بابا تو هم با اون فوتبال دیدنت.
حس نداری که. با اون تیم محبوب بدرنگت.»
اسمش روشه. بهش میگن بازی. هم برد داره
و هم باخت. وای از موقعی مثل این دفه که
ایران ببازه. حالا بیا و درستش کن. حالا
بیا و نیما رو جمع کن. مگه آروم میگیره.
تا خودش لباسش رو نپوشه و یه درس ادب
به اون یکی کشور نده که دست بردار نیست
نیما: «حالیتون میکنم. به ما گل میزنین؟»
لباس که تنش رفت نصف کارها حله. حالا
فقط مونده تشکیل دو تا تیم قدر.
که بالاخره تعدادی رو
جمع میکنه. حالا همه
چیز آماده ست.
اما نه. با تعداد
بازیکنان فرد که
نمیشه فوتبال...
نیمان: «همین جا
وایسین، همین الان
درستش میکنم.»
نیما: «چقدر نماز میخونی؟»
زیبا: «الله اکبر، الله اکبر....»
نیما: «زیبا جون، اگه
میخوای خدا از دستت
راضی باشه باید دل ما
بچهها رو شاد کنی.
بدو که دارم دو تا تیم
تشکیل میدم تا ....»
نیما این قدر زبون میریزه ...
نیما: «چه خطری؟ من مواظبتونم. شما اصلا دروازهبانی کنین. وقتی دیدین توپه داره میاد و میره تو دروازه ، اونو بگیرین....»
نام خودرو: پانزر واگن یک
نام کشور سازنده: آلمان
تعداد خدمه: سه نفر
وزن: 5800 کیلوگرم
نوع اسلحه: 7 میلیمتری MG
موتور: مای باخ-6 سیلندر
حداکثر سرعت: 40 کیلومتر در ساعت
مجلات دوست کودکانمجله کودک 187صفحه 11