دیگر دیروقت است. فردا مبارزۀ خودرا از سر میگیریم!» اسفندیار نگاهی به آسمان انداخت و خورشید را در حال
غروب کردن دید. رأی رستم را پذیرفت و رضایت داد که باقی کار جنگ برای فردا بماند. در این حال، زواره ، برادر
رستم ،ناگهان رخش را دیدکه با تن زخمی و خونآلود، به سختی قدم برمیدارد و به سوی خانۀ زال برمیگردد. اسب
بیسوار، زواره را نگران کرد و با فریاد «واویلا» به سوی میدان دوید، تا به رستم رسید. رستم با تن پُرزخم و بیرمق
روی زمین افتاده بود و درد میکشید. زواره، بالای سر رستم رفت و با مهربانی گفت: «وای برمن برادر! چه به روزت
آمده؟ برخیز و بر اسب من سوار شود تا تو را به خانه برسانم. » رستم قبول نکرد و از زواره خواست تا زودتر به خانۀ
زال برود و خبر حال رستم را به پدرش بدهد. او میخواست پیش از رسیدن خودش ، پدر پیرش مرهمی برای
زخمهای بسیار و چارهای برای ضعف و
خستگی بیاندازۀ او پیدا کند.
بعد از رفتن زواره، رستم
تن دردمند خود را آرام آرام
روی زمین کشید و به هر
زحمتی که بود، خود را به آب
هیرمند رساند. پس بدن خودرا
مثل قایقی بیحرکت روی آب
انداخت و با ته ماندۀ رمقی که
داشت، دستو پایی زد و خودش
را به آن سوی آب رساند.از آنجا
تا خانۀ زال دیگر راهی نبود.
زال، با دیدن آن همه زخم و
ضعف و ناتوانی در بدن رستم،
دلش به درد آمد و اشک از
چشمهایش جاری شد. امّا بدتر از
او، حال رودابه، مادر پیر رستم بود،
که تا چشمش به فرزند افتاد،
طاقتش را از دست داد و شروع
کرد به مو کندن و مویه کردن و
به سر و روی خود زدن. زال،
همسرش را سرزنشکردو گفت:
«آرام باشزن!آرامباش تا چارهای
بیندیشیم و راه درستی پیدا کنیم! با
گریه و زاریکاری ساختهنمیشود!»
ادامه دارد
نام خودرو: 4 M
نام کشور سازنده: امریکا
تعداد خدمه:1 تا 8 نفر
وزن: 25 تا 30 هزار کیلوگرم
نوع اسلحه: ندارد
موتور: کامینز 8 سیلندر
حداکثر سرعت: 65 کیلومتر در ساعت
مجلات دوست کودکانمجله کودک 187صفحه 19