مجله کودک 198 صفحه 13

دایی خیلی به من مهربانی میکرد. خیلی بیشتر از همه. من فهمیدم این جوری میکنه که من زیاد غصه دیرآمدن بابا رو نخورم... اما راستش توی دلم غیر از اون غصه، یه غصه دیگهای داشت درست میشد. نکنه این دسته گله رو نباید برمیداشتم. نکنه حالا خدا منو دوست نداشته باشه... عقربههای ساعت فرودگاه خیلی یواش یواش حرکت میکردند. ساعت داشت به سه و نیم نصفه شب میرسید و هواپیمای بابا هنوز نشسته بود. هنوز تاخیرش نامعلوم بود. برات بگیرم؟ حتما تا الان خیلی گرسنهات شده.» رویا: «هیچی، اصلا اشتها ندارم. دایی جون، اگه یه آدم یه چیزی که یه گوشه گذاشته باشنش و به احتمال زیاد صاحبش اونو نمیخواسته، ورداره، عیبی داره؟» دایی: «نصفه شبی سئوالهایی میکنی، چی شده؟» رویا: «هیچی نشده، همین جوری میپرسم. فقط میخوام بدونم. چرا این جوری نگام میکنین؟ اصلا ولش کنین، بلند شین بریم تو سالن شاید بابا بیاد...» دایی: «ساعت شش شد. این هم آخرین مسافر پرواز قلی. همه رفتند. تا چند ساعت دیگه هم... پروازی نمینشینه. همین جا وایسا تا یه بار دیگه برم و از اطلاعات بپرسم ببینم تکلیفمون چیه؟ بالاخره پرواز «کیف» میشینه یا نه؟» ¨ نمای روبرو چراغ جلو به شکل کلاسیک و قدیمی آن ساخته شده بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 198صفحه 13