مجله کودک 200 صفحه 8

همه چیز در کارگاه خیاطی به خوبی و خوشی می گذشت تا اینکه یک روز سر و کله یک دوک سفید ابریشمی پیدا شد . روز اول خانم خیاط دوک را سوار چرخ خیاطی کرد و شروع کرد به دوختن یک دست و کت و دامن سفید . نخ سفید ابریشمی خم شد و توی گوش چرخ خیاطی گفت : تو خیلی خوب می دوزی ، حیف نیست برای این قرقره های گردن کلفت زحمت بکشی و چرخ خیاطی کمی به فکر فرو رفت . روز دوم خانم خیاط با نخ سفید ابریشمی ، منجوق و مروارید روی لباس عروس می دوخت که نخ سفید یواشکی توی گوش منجوق ها و مروارید ها گفت : شماها خیلی براق و قشنگید ، حیف نیست روی لباس های بی ریخت تلف شوید و منجوق ها و مروارید ها به فکر فرو رفتند . روز سوم خانه خیاط با نخ سفید ابریشمی روی یقه یک بلوز قشنگ گلدوزی می کرد که نخ سفید ابریشمی یواشکی توی گوش سوزن گلدوزی گفت : تو خیلی باریک و ظریفی ، حیف نیست بااین نخ های بد رنگ بدوزی و سوزن گلدوزی به فکر فرو رفت . خلاصه از روز بعد ، نه چرخ خیاطی کار می کرد ، نه منجوق ها و مروارید ها روی لباس ها بند می شدند و نه سوزن های گلدوزی حاضر بودند حتی یک شاخه یک نقشه حسابی نویده گوگانی او می گوید که دیو ها مثل کیک ، توپر نیستند بلکه آنها هم عاطفه دارند . آنها به راه خود ادامه می دهند .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 200صفحه 8