مجله کودک 200 صفحه 9

گل بدوزند . خانم خیاط کلافه شده بود و نمی دانست چکار کند. در این چند روز نه لباسی دوخته شده بود و نه گلی گلدوزی شده بود . اما قیچی بزرگ که عاقل و با تجربه بود فهمید که همه این کارها زیر سر کیست .. این بود که یک نقشه حسابی کشید . از فردا همین که دوک سفید ابریشمی خواست دهانش را باز کند و چیزی بگوید ، نوک زبانش را قیچی کرد و از آن روز به بعد دوک سفید ابریشمی صدایش در نیامد که نیامد . هنوز هم که هنوز است دوک های ابریشمی روی چرخ خیاطی می نشینند و جیکشان هم در نمی آید . از روز بعد در جایی که خانم خیاط با نخ سفید ابریشمی مشغول دوخت و دوز می شد قیچی کمین می کرد و یواشکی نخ را می برید تا جایی که بلاخره خانم خیاط خسته شد و گفت : این نخ هم که زود زود پاره می شود و به درد نمی خورد و بلاخره آن را توی سطل زباله انداخت و همه چیز مثل روز اولش شد . در راه به کوهی می رسند که از آن بوی گوگرد مذاب به مشام می رسد .

مجلات دوست کودکانمجله کودک 200صفحه 9