مجله کودک 202 صفحه 9

پرنده گفت : ولی تو باید بروی . دوستانت همه آن پایین هستند و تا تو نباشی سرودشان کامل نمی شود. برگ کوچولو گفت : من نمی روم. سرود هم دوست ندارم. پرنده در حالیکه آماده پرواز می شد گفت : میل خودت است و پر کشید و رفت . نسیم خنکی که از آن طرف ها عبور می کرد متوجه شد که برگ کوچولو هنوز از شاخه جدا نشده و آن بالا مانده است. آهسته جلو رفت و گفت : سلام برگ کوچولو . تو چرا هنوز این بالا هستی؟ برگ کوچولو با ناراحتی گفت : سلام. فقط تو را کم داشتم. باید بگویم که من اصلاً دلم نمی خواهد پایین بروم . سرود هم نمی خوانم. فهمیدی؟ نسیم با مهربانی لبخندی زد و گفت : میل خودت است ولی هرچه بگذرد به ضررت است. باد خشمگین پاییزی حتماً تو را از شاخه جدا می کند و آنوقت معلوم نیست که به کجا می برد. مگر تو دلت نمی خواهد کنار دوستانت باشی؟ برگ کوچولو چشم هایش را بست و چیزی نگفت. نسیم به همان آرامی که آمده بود از آنجا رفت. تقریباً دیگر برگی روی درخت نمانده بود. تمام آنها یکی پس از دیگری با خوشحالی پایین می پریدند و به دوستانشان می پیوستند. برگ کوچولو یکدفعه احساس کرد که سردش است. باد خشمگین پاییزی هو هو کنان نزدیک می شد که چشمش به برگ کوچولو افتاد که روی شاخه مانده بود. برگ کوچولو محکم شاخه درخت را چسبید ، باد پاییزی گفت : برگ کوچولو تو چرا پایین نرفته ای ؟ الان تو را از شاخه جدا می کنم و با خودم به دوردست ها می برم. برگ کوچولو با التماس گفت : نه، خواهش می کند . من می خواهم همین جا بمانم. من شاخه خودم را دوست دارم. اجازه بده بمانم. باد پاییزی کمی فکر کرد و گفت : به نفع تو است که با من بیایی . اینجا ماندن برایت فایده ای ندارد. تازه هوا که سرد شود وقتی باران ببارد یا سردتر از آن ، اگر برف ببارد تو نمی توانی اینجا بمانی آنها حتماً تو را از شاخه جدا می کنند. بعد در حالیکه هوهو می کرد از برگ کوچولو دور شد. حالا دیگر فقط برگ کوچولو بود که روی درخت مانده بود. آن پایین پر بود از برگ های رنگارنگ که با شادی با هم حرف می زدند و منتظر بودند که با یکدیگر آواز بخوانند. برگ کوچولو غمگین شد و احساس تنهایی کرد. درخت که متوجه ناراحتی برگ کوچولو شده بود گفت : برگ کوچولو تو چرا آن پایین پیش بقیه نمی روی ؟ آنجا جایت خیلی خالی است. برگ کوچولو با ناراحتی گفت : آخر می دانی، من خجالت می کشم چون اصلاً بلد نیستم سرود بخوانم تازه اگر بروم تو اینجا می مانی. درخت با مهربانی خندید و گفت : تو برگ خوش قلبی هستی که به من فکر می کنی ولی لازم نیست نگران باشی. بهار که از راه برسد کن دوباره صاحب برگ های زیادی می شوم و تنها نخواهم بود. در مورد سرود هم لازم نیست که چیزی از قبل بدانی کافی است که بروی آن پایین کنار بقیه و بعد هرگاه که بچه ها از مدرسه برگردند و یا برای بازی از اینجا عبور کنند تو هم مثل بقیه سرود می خوانی. برگ کوچولو خوشحال شد و از درخت خداحافظی کرد بعد دستهایش را آرام رها کرد و چرخ زنان به سمت پایین حرکت کرد. از آن پایین برگ ها با خوشحالی برگ کوچولو را صدا می کردند و منتظر فرودش بودند. حالا تمام برگ ها کنار هم بودند. وقتی بچه ها از مدرسه بر می گشتند برگ کوچولو هم مثل تمام دوستانش شروع کرد به آواز خواندن : خِش خِش، خِش الاغ می گوید که شرک آنقدر در لایه های مختلف ذهن خودش گم شده است که نمی تواند حقایق را ببیند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 202صفحه 9