بعضی از احکام اجزاء ماهیت
این غرر در بیان فرق بین جنس و فصل و ماده و صورت عقلیه و بین ماده و صورت خارجیه است.
چنانکه سابقاً گذشت: فلاسفه و اهل منطق ومعقول، بی جا بشرط لا و لابشرط را اعتبار نکرده اند که تنها ثمرۀ آن در نذر ظاهر شود، بلکه متن واقع را مطالعه کرده و در مقام تفهیم خواسته اند نقشۀ واقع را در انظار عموم بگذارند؛ لذا نقشه را مطابق با متن واقع به صورت الفاظ درآورده اند.
سابقاً گفتیم که: قوۀ محض یعنی هیولای اُولی که لا متحصل است با فعلیات متحد می شود. مثلاً قوۀ نامیه ممکن است در چند مسیر کوتاه و طولانی که مقصد در بعضی، وقوف در منزل اول بوده و در بعضی منزل اول مقصد نباشد واقع شود.
مثلاً گاهی در مسیر تکامل در دانۀ درخت قرار گرفته و طالب مرتبۀ اول کمال یعنی صورت شجریه است. این است که از وقتی که دانه در دل خاک قرار گرفت، در کمّ حرکت نموده و همین طور به تدریج در جوهر حرکت می کند و همین که صورت شجریت پیدا نمود، به آرزوی خود رسیده و وقوف کرده و از حرکت باز می ایستد و بعد از آن دیگر هنگام فساد رسیده و سرخی چهرۀ برگ آن از بین می رود. و بالجمله: وقتی دانه به صورت شجریت رسید، دیگر از حرکت جوهریه افتاده و این منزل بشرط لاست، یعنی بعد از این با چیز دیگری جمع نخواهد شد و این نقطه، آخرین مرحلۀ سیر است و دیگر بنای تکامل نداشته و فساد بر او عارض خواهد شد، این قد و قامت
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 211
جوان درخت از هم متلاشی خواهد گشت تا بعد سر از گریبان چه چیزی بیرون آورد.
و گاهی قوۀ نامیه در نطفۀ فرسی واقع شده و حرکت می کند، مقصد در این سیر دور است؛ می خواهد از نمو بگذرد تا به حد کمال حیوانی برسد. پس نمو در این سیر لابشرط است.
و گاهی قوۀ نامیه در نطفۀ انسان قرار می گیرد که منزل در این سیر بسی دراز است. می خواهد از کمال نمو و حیوان بگذرد و در این مراتب حالت وقوف نداشته و لابشرط است تا بتواند با صورت کمالی بالاتر جمع شود. در این سیر می خواهد از منتهای مرتبۀ سیر کمالی طبیعت گذشته و قدم از دار طبیعت بیرون گذارده و در سلک عقول منتظم گردد. از آن فعلیت منظوره ای که این قوۀ محض آن را به خود خواهد گرفت به «بشرط لا» تعبیر نموده و به فعلیاتی که در ضمن گذر از آنها، با آنها مصادف می شود «لا بشرط» گفته اند.
و بالجمله: بشرط لا آخرین مرتبه ای است که منظور، رسیدن به آن است و آخرین حد کمال وجودی است که قوۀ محض با تمام همت خواستار وصول به آن است.
پس آخرین حد کمال وجودی در حیوانات، مرتبۀ حیوانیت است، آن هم با مراتب مختلفۀ حیوانی که هر یک از انواع، حدی از حدود کمالیۀ آن است. مثلاً یک حد از حیوانیت فرسیت است و حد دیگر، بقریت بوده و از حد کمالیۀ دیگری به حماریت تعبیر نموده اند. این طور نیست که یک حیوانیتی در این حدود باشد و در هر یک از حدود چیز دیگری به آن ضمیمه شده باشد و فرق بین حدی از حد دیگری به واسطۀ آن چیز باشد، بلکه حد فرسیت به تمام ذات با حد حماریت مغایر است. بلکه ـ ان شاء الله ـ در یکی از فصول خواهد آمد که هر فردی مستقلاً حدی از وجود و نوع مستقلی است، زید نوعی و عمرو نوع دیگری است.
و بالجمله: درمقام تعریف هر یک از حدود حیوانیت، لفظی که موجب تعریف آن حد است یافته اند. مثلاً لغت را فحص نموده و دیده اند صوت اسب «صهل» نام دارد، در مقام تعریف حد حیوانی فرسی گفته اند: «حیوان صاهل» و هکذا در «حیوان ناهق» و
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 212
«حیوان ناطق». البته معلوم است که این الفاظ در لغت عرب اسماء اصوات حیوانات بوده، فلذا قابلیت اینکه جزء ذات به شمار روند ندارند.
والحق: هر یک ازمراتب، مرتبۀ خاصی از حیوانیت است و انسانیت مرتبۀ اعلی و کامل آن است. و الاّ اگر هر یک از این صاهلیت و ناهقیت و غیره، ذاتی بودند، طبق قاعده ای که بعداً ثابت خواهد شد، لازم بود انسان جامع همۀ اینها باشد. بلکه چنانکه گفتیم: حق این است که هر یک از آنها مرتبۀ خاصی از حیوانیت است؛ زیرا کمال وجودی به اندازۀ محیط ادراک مراتب و طبقات است. البته محیط ادراک بعضی از حیوانات از محیط ادراک بعضی بیشتر است؛ لذا در اخبار است که حضرت خاتم صلی الله علیه و آله وسلم فرمود: من که مشغول چوپانی بودم می دیدم گوسفندان یک مرتبه رم می کنند، جبرئیل نازل شد که اینها صدای اموات را می شنوند.
پس اینها هم دارای مکاشفه بوده و به کمال خویش می افزایند تا سیر طبیعی خود را انجام داده و به آخرین منزل که سرمنزل تجرد است برسند. این است که در قرآن مُنْزَل است: «وَ إذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ»، بلی باید سیر طبیعی نموده تا به کمالی که سیر طبیعی انسان به آن منتهی می شود برسند.
سیر طبیعی انسان اگر برای او موت اخترامی اتفاق نیفتد، به کمال عالیه که خروج از عالم طبیعت است، منتهی می شود. ولکن منتهی شدن به آن در صورتی است که انسان این راه را مستقیم رفته و سلامت از اعوجاج داشته باشد.
این است که در قرآن وارد شده است: «سَلاَمٌ هِیَ حَتَّی مَطْلَعِ الْفَجْرِ» و معصوم فرموده است: «جُزناها و هی خامدة».
و این در صورتی است که شیطان راه را کج ننماید که اگر کج کرد، دیگر سیر انسان
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 213
در شیطنت می شود و به آنچه باید برسد نمی رسد. و برای نوع ما موت اخترامی رخ می دهد نه موت طبیعی. موت طبیعی برای معصوم است که سلامت می ماند «حَتّی مَطْلَعِ الْفَجْرِ»، و بالجمله: آنچه در خارج به سوی فعلیت حرکت می کند به محض رسیدن به مقام منظور، با آن فعلیت متحد می شود.
آنچه در حال حرکت است ماده نام دارد و آنچه ماده به آن می رسد و در آن استقرار پیدا می نماید و آخرین نقطه حرکت اوست، صورت نامیده می شود، و این ماده و صورت را عقل تحت نظر قرار داده و مأخذ می شوند برای اینکه عقل از هر یک چیزی را انتزاع نماید، به آنچه از ماده انتزاع می کند، جنس و به آنچه از صورت انتزاع می نماید، فصل گویند.
پس معلوم شد که ماده و صورت در اجسام خارجیه و در اعراض جسم مانند الوان، عقلیه می باشند.
توضیح این معنی این است که: سواد و بیاض که در خارج وجود داشته و از اعراض اجسامند، درخارج بسایط بوده و ماده ای که با صورت ترکیب انضمامی پیدا کند ندارند، بلکه هویات بسیطه اند. سواد که منقبض کنندۀ نور بصر است و همچنین بیاض که منبسط کنندۀ آن است، هر کدام یک هویت بسیطه است، منتها عقل که این دو هویت بسیطه را می نگرد، برای آنها ما به الاشتراک قائل می شود، بدون اینکه در خارج ما به الشرکه داشته باشند. یعنی لون را مورد شرکت بین آنها دیده و هویت هر کدام را فصل آنها می بیند. پس اعراض، ماده و صورت خارجیه نداشته، بلکه درعقل دارای ماده و صورتند و این ماده و صورت عقلیۀ آنها عین جنس و فصل آنهاست.
مطلب دیگر اینکه: وقتی قوۀ محض و مادة المواد بنای حرکت می گذارد، در بین مسیر حرکت، به ترتیب به منازل فعلیت رسیده و صورتی بعد از صورتی پوشیده و در مدارج کمال به مرتبه ای بعد از مرتبه ای می رسد. در هر مرتبه از فعلیات بالنظر الی المادة المتحرکه، جنس و بالنظر الی الصورة الفعلیه، فصل انتزاع می شود.
و چون مراتب کمالات در طول هم واقع گردیده و استعداد در مسیر تکامل
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 214
تدریجی است ـ زیرا در حرکت طفره جایز نیست ـ لذا ماده هرگز دو فعلیت در عرض هم پیدا نمی کند، بلکه فعلیت نازله، ماده را برای فعلیت لاحقه مستعد می نماید.
والحاصل: هیولای اُولی که قوۀ محض است اول باید صورت جوهریه به خود گرفته و بعد صورت جسمیه و بعد صورت عنصریه و بعد صورت معدنیه و بعد صورت نامیه و بعد صورت حیوانیه و بعد صورت انسانیه، به خود بگیرد. و هر مرتبه نسبت به مرتبۀ قبل، کمالِ بعد از کمال است. و چون جنس و فصل ذاتی شی ء بوده و شی ء متقوم به مأخذ آنها، یعنی ماده و صورت است، اگر یک شی ء در یک مرتبه دارای دو جنس و دو فصل باشد و این دو جنس و دو فصل در عرض هم قرار داشته باشند، دو تالی فاسد لازم می آید: یکی استغناء الشی ء عن ذاتیاته و دیگری کون الواحد اثنین.
زیرا جنس و فصل مقوم شی ء است و اگر یک شی ء دارای دو جنس و دو فصل درعرض هم باشد، می تواند متقوم به یک جنس و یک فصل بوده و از آن جنس و فصل دیگر مستغنی گردد، با اینکه جنس و فصل ذاتی شی ء است، پس لازم می آید شی ء از ذاتی خود بی نیاز باشد در صورتی که معنای ذاتی شی ء این است که قوام شی ء به اوست و اگر شیئی متقوم به یک جنس و یک فصل گردید، می تواند متقوم به جنس و فصل دیگر هم باشد، پس شی ء دیگر می شود و در نتیجه یک شی ء دو شی ء می شود.
بلی گاهی می شود که فصل حقیقی معلوم نیست؛ لذا باید اقرب لوازم آن را به جنس ضمیمه نمود، وچون اقرب لوازم مشتبه می شود، دو لازم فصل حقیقی که اقربیت هرکدام نسبت به فصل مشتبه است، با هم ذکر می شوند مانند حساس و متحرک بالاراده در حیوان، در صورتی که اینها عرض بوده و دارای ملزوم و معروضی که حقیقت فصل است، می باشند.
مطلب دیگر اینکه: در علم میزان از معقولات ثانیه و از مفاهیم و کلیات گفتگو
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 215
می شود، معقولات ثانیه ومفاهیم، کلی بوده وآنچه در خارج است مفاهیم نبوده، بلکه حقایق است و شیئی که در خارج قائم و مستقر می شود باید متقوم به شی ء مستقر و حقیقت دار باشد. لذا زید که انسان است و صفحه و متن حقیقت را اشغال نموده باید متقوم به چیزی که در خارج واقعیت داشته و صاحب وجود است باشد.
به عبارت دیگر: مأخذ جنس و فصل که عقلی است، باید چیزی باشد که خارجی است و آن ماده و صورت است. پس آنچه علمای میزان به عنوان جنس و فصل تشخیص داده اند مفاهیم کلی بوده و باید جنس و فصل شی ء کلی باشد. پس ناطق فصل انسان کلی است، آن انسانی که مفهوم است. ولکن باید فصل زید و بکر و خالد که مفهوم نیستند و خارجیت دارند مفهوم نبوده، بلکه شی ء خارجی بوده و در حاقّ حقیقت ثابت باشد.
بنابراین: باید مبدأ فصل منطقی این خارجیات بوده و آنها مأخذ فصل منطقی باشند.
از این بیانات ما معلوم شد آنچه در عبارت حاجی است که در آخر صفحه می گوید: «واقتحام ذی فی قولی: ذا نفس، للاشارة فی اللفظ الی الاعتبار اللابشرطی المعتبر فی الفصل لیحمل» برای این است که در خارجیات، لابشرط و بشرط لا اعتباری ندارد.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 216