مقصد اول امور عامّه

بیان فاعلیت نفس به جمیع اصناف هشتگانه فاعل

بیان فاعلیت نفس به جمیع اصناف هشتگانۀ فاعل

‏ ‏

‏نفس موجودی است که به تمام سلسلۀ وجود سرزده و غیبی و شهودی است و‏‎ ‎‏متوسط بین الغیب و الشهاده است؛ در عین حال که طبیعی است و با موجودات طبیعت‏‎ ‎‏و اجسام قدم می زند در مرتبۀ کشف و شهود است و با موجودات عالم غیب و تجرد‏‎ ‎‏اظهار سنخیت نموده و با آنها همقدم و همنشین است؛ چنانکه با قوۀ خیال بین طبیعت‏‎ ‎‏و غیب نیز هست. پس قوۀ غیبیه داشته؛ چنانکه قوۀ طبیعیه دارد و در عین حال که‏‎ ‎‏مرتبۀ خالقیت دارد، در طبیعت هم دافعیت و جاذبیت دارد، جاذب و دافع است. و‏‎ ‎‏چنانکه در مرتبۀ شامخ لباس طبیعت را کنده است، باز در طبیعت راه مساوات در پیش‏‎ ‎‏گرفته و لباس طبیعی پوشیده است.‏

‏پس بنابراین نقش تمام شؤون وجود را داراست و لذا تمام اقسام فواعل را احراز‏‎ ‎‏کرده است. فاعل بالرضاست؛ چنانکه فاعل بالتجلی است: اما اینکه فاعل بالرضاست‏‎ ‎‏چون استعمال قوا کرده و انشای صور می نماید، و فاعل بالرضا بودن نفس نسبت به‏‎ ‎‏صور، به این خاطر است که نفس ایجاد صور می کند بدون اینکه به آنها سابقاً علم‏‎ ‎‏داشته باشد و آن علم باعث ایجاد آنها شده باشد، بلکه نفس به عین این صور موجوده‏‎ ‎‏و مخلوقه عالم است و وجودات این منشآت، عین علم نفس به آنهاست.‏

‏والحاصل: این صور نزد نفس حضور داشته بدون اینکه از این صور صوری در‏‎ ‎‏ذهن باشد که نفس به واسطۀ آن صور به این صورتها عالم باشد بلکه بدون واسطه،‏‎ ‎‏وجود خود این صور علم نفس هستند.‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 287

‏و اما فاعل بالرضا بودن نفس نسبت به قوا، به خاطر این است که نفس در این مرتبۀ‏‎ ‎‏شهادت در مواقع رؤیت و سمع و ذوق و لمس متنزل شده و عین این قواست. چنانکه‏‎ ‎‏در یکی از مباحث طبیعیات این بحث خواهد آمد که: «النفس فی وحدتها کل القوی».‏‎[1]‎‎ ‎‏در عین حال که در مرتبۀ غیب، از طبیعت غایب است و فوق این عالم است، در اینجا‏‎ ‎‏یکی از موجودات طبیعیه است، بصر است، لمس است، سمع است. پس این قوا پیش‏‎ ‎‏نفس حاضرند. منتها نفس در این مرحله در مرتبۀ شامخ خود نبوده، بلکه متنزل شده و‏‎ ‎‏فعلاً لمس و سمع و بصر و ذائقه گشته و در مظاهر هر یک ظهور نموده است.‏

‏پس خود این قوا علم نفس است و الاّ اگر چنین نباشد باید علم نفس به آنها به‏‎ ‎‏صورت باشد، در حالی که اگر به صورت باشد باید این صورت در نفس باشد و اگر‏‎ ‎‏این صورت در نفس باشد، کلی خواهد بود و صورت کلی با صورت جزئی منافی‏‎ ‎‏است؛ چون نفس قوا را به طور جزئی استعمال می کند.‏

‏والحاصل: اگر صورت کلی باشد، فعلی متحقق نمی گردد؛ زیرا در این صورت باید‏‎ ‎‏مثلاً اصل صورت حرکت را تصور نماید و حال آنکه صورت حرکت کلی متحقق‏‎ ‎‏نمی گردد؛ چون کسی که صورت حرکت کلی را تصور کند نمی تواند به سوی شی ء‏‎ ‎‏خاص حرکت جزئی نماید؛ زیرا نسبت اصل حرکت به حرکت جزئیات مساوی است.‏‎ ‎‏پس اگر در صورت تصور اصل حرکت، یک حرکت خاصی متحقق گردد، ترجیح‏‎ ‎‏بلامرجح لازم می آید.‏

‏والحاصل: اگر شما اصل صورت حرکت را به طور کلی، تصور نمایید تحرکی‏‎ ‎‏حاصل نمی شود، بلکه در حرکت جزئی، تصور حرکت جزئی لازم است. مثل اینکه‏‎ ‎‏فایدۀ به بازار رفتن خود را و سپس راههای آن را تصور نموده و بعد که به راه می افتید،‏‎ ‎‏هر قدمی که برمی دارید، حرکتی خاص در مکان خاص است و محال است سبب هر‏‎ ‎‏قدم خاصی که برمی دارید، صورت اصل حرکت باشد، بلکه باید سبب آن، صورت‏‎ ‎‏حرکت خاصۀ این قدم باشد. پس اگر خود قوا علم نفس نباشند باید علم نفس به آنها‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 288

‏به واسطۀ صور باشد و علم نفس به صور کلی است و چون کلی است، حرکت خاصه‏‎ ‎‏متحقق نمی گردد.‏

‏و اگر بگویید: علم به صور جزئی، در ذوات این قوا حاصل می شود. می گوییم:‏‎ ‎‏انتقاش صور جزئی در این قوا عبارت از استعمال این قواست و ناگزیر باید علم به‏‎ ‎‏استعمال قوا و قوا، قبلاً باشد.‏

‏اگر باز بگویید: این علم کلی است. می گوییم: کلی متحقق نمی گردد، و اگر بگویید:‏‎ ‎‏جزئی است، می گوییم: در کجا حاصل است آیا در ذوات این قوا؟ اگر در ذوات آنها‏‎ ‎‏باشد باز استعمال است و در استعمال، از علم به استعمال و آنچه نفس آن را استعمال‏‎ ‎‏می کند، ناگزیر است و این گونه، تسلسل لازم می آید.‏

‏اشکال دیگر اینکه: در مباحثی از الهیات دو قاعده خواهد آمد: یکی «کل عالمٍ‏‎ ‎‏مجردٌ» و دیگری «کل مجردٍ عالمٌ».‏‎[2]‎‏ پس نفس باید در مقام عالمیت به شی ء دیگر،‏‎ ‎‏مجرد باشد. و چون گفتیم: عاقل با معقول متحد است، لازم می آید معقول هم مجرد‏‎ ‎‏باشد. اگر نفس به ذوات این قوا عالم باشد در صورتی که قوا جسمانی هستند چون‏‎ ‎‏وجود آنها للماده است، پس انخرام آن قاعده که عالم مجرد است، لازم می آید.‏

‏و یا اینکه آن صور جزئیه در خود این آلات نبوده، بلکه در آلات دیگری است، با‏‎ ‎‏اینکه نفس غیر این آلات، آلات دیگری ندارد. باز کلامی را که قبلاً گفتیم نقل‏‎ ‎‏می نماییم که: انتقاش صور در آن آلات، استعمال بوده و در استعمال ـ در صورتی که‏‎ ‎‏حضوری باشد ـ علم به استعمال و آنچه استعمال می شود، لازم است.‏

‏پس اگر صورت آن استعمال کلی باشد، استعمال متحقق نمی شود و اگر جزئی‏‎ ‎‏باشد، باید در آلت باشد و اگر آن آلت خود این آلت باشد، اشکال فوق پیش می آید و‏‎ ‎‏اگر غیر این آلت باشد، علاوه بر اینکه نفس غیر آلات ظاهره آلات دیگری ندارد، باز به‏‎ ‎‏آن آلات نقل کلام شده و تسلسل لازم می آید.‏

‏و اما نفس فاعل بالتجلی است؛ چون نفس بسیط است، و لذا جامع جمیع شؤون‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 289

‏خود و قوای خود می باشد. پس به ذات خود، جمیع این قوا را به وجود واحد بسیط‏‎ ‎‏می داند؛ چون این قوا عین نفس است، پس با علم متقدم بر وجودات، این قوای‏‎ ‎‏متکثره را می داند و به علم خود به آنها عالم است و علم نفس به این قوا و وجودات‏‎ ‎‏متکثره علم ارتسامی نیست.‏

‏و حاصل اینکه: نفس، قوا را به هر نحوی که فعلاً حاصل است و چشم می بیند و‏‎ ‎‏گوش می شنود، با علم متقدم بر آنها می داند، منتها به واسطۀ اشتغال به طبیعت و‏‎ ‎‏حجابات اشتغال، علم به این علم ندارد؛ مگر اینکه استکمال حاصل شود.‏

‏و بالجمله: علم بالرضا و علم بالتجلی برای نفس ثابت شد.‏

‏و اما علم عنایی ـ یعنی علم به چیزی باعث فعل آن چیز، بدون قصد شود ـ : مثل‏‎ ‎‏اینکه تیر آهنی دو گلدسته را به یکدیگر وصل کند و عرض آن چهار وجب باشد، البته‏‎ ‎‏وقتی که انسان روی زمین راه می رود، بیش از چهار وجب عرض زمین جای دیگری‏‎ ‎‏نمی خواهد ولکن زمانی که بر روی تیر آهن راه می رود توهّم سقوط کرده و این علم به‏‎ ‎‏سقوط باعث سقوط می گردد. و هکذا اگر انسان در جای تاریکی قرار گرفت توهم‏‎ ‎‏جن نموده و این توهم موجب وحشت شده و رنگ می پرد و دل می طپد؛ با اینکه‏‎ ‎‏چیزی نبوده بلکه صرف توهم است. و چه بسا انسان فرار کرده و گاهی این توهم به‏‎ ‎‏جایی می رسد که انسان آن صورت را به واسطۀ قوۀ توهم، تجسم داده و آن را می بیند‏‎ ‎‏و بسا با آن گلاویز می شود؛ با اینکه جنی در کار نبوده بلکه خود نفس است.‏

‏انسان چیز عجیبی است، خودش از خودش منفعل می شود، خودش جن می شود‏‎ ‎‏و خودش از خودش می ترسد؛ فعل از خود او و انفعال از خود اوست، مثل آنکه در‏‎ ‎‏خواب کابوس دیده سینه اش سنگینی می نماید.‏

‏و اما فاعل بالقصد بودن نفس: پرواضح است که نفس غایت و فایده ای را تصویر‏‎ ‎‏نموده سپس راه آن غایت و فایده را ملاحظه می کند و بعد به آن فایده اشتیاق‏‎ ‎‏پیدا نموده تا به حد شوق می رسد و آن گاه برای وصول به آن، راه خاصی را‏‎ ‎‏تشخیص می دهد.‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 290

‏و فاعل بالطبع بودن نفس نیز ظاهر است؛ زیرا گفتیم: چون نفس در عالم طبیعت،‏‎ ‎‏طبیعی است، جاذب است، ماسک است، هاضم است، پس افعال جذب و امساک و‏‎ ‎‏هضم بر مجرای طبیعی از نفس حاصل می شود.‏

‏و اما نفس فاعل بالقسر است؛ زیرا نفس به واسطۀ اتفاق سبب خارجی، مثلاً به‏‎ ‎‏خاطر ناملایم بودن غذا یا هوا، حرارت حُمائیه تولید نموده، از این راه طبیعت را قسر‏‎ ‎‏می کند. مثلاً نفس در آن مرتبه که جاذب است و صحت طبع دارد، به واسطۀ اختلاط‏‎ ‎‏عناصر و قوت یکی از آنها، آن طبیعتی را که خودش در آن مرتبه، آلت بوده و طبعش‏‎ ‎‏موافق با آن است، قسر می نماید. مثلاً در موقع تنزل در طبیعت، جاذب، نفس است الاّ‏‎ ‎‏اینکه مرتبۀ دیگری این مرتبه را که یک میزان صحت طبعی دارد، قسر می نماید. و این‏‎ ‎‏خود همان قوۀ جاذبه است که فی المثل اسهال ایجاد می نماید، منتها این فاعلیتش‏‎ ‎‏بالقسر است.‏

‏و نفس فاعل بالجبر است: مثل آنجایی که نفس خیّری را بر ظلم به یتیمی، اجبار‏‎ ‎‏می نماید.‏

‏و اما فاعل بالتسخیر بودن نفس: برای این است که گفتیم قوا عین نفس است چون‏‎ ‎‏نفس فی وحدتها کل القوی است در صورتی که همۀ قوا مسخّر نفس است. در‏‎ ‎‏حقیقت مرتبه ای از نفس مسخّر مرتبۀ دیگری از آن است، پس نفس در یک مرتبه‏‎ ‎‏مسخِّر و در مرتبه دیگر مسخَّر است.‏

‏بعد حاجی برنکته ای تنبیه می فرماید ومی گوید: سرّ اینکه نفس می تواند فواعل‏‎ ‎‏ثمانیه باشد، این است که نفس تمام منازل وجود را سیر نموده و در مرتبۀ ادنی با دانی‏‎ ‎‏است و در مرتبۀ فوق و غیب با آنچه غیب است، غیب است و در نهایت دنائت و در‏‎ ‎‏نهایت اعلائیت است؛ چون نمونه ای از توحید ‏‏«‏وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأسْمَاءَ کُلَّهَا‏»‏‎[3]‎‏ است و‏‎ ‎‏متعلم به تمام اسماء حق؛ اعم از تنزیهیه و تشبیهیه است. پس چنانکه او عالم‏‎ ‎‏غیب الغیوب است، هکذا نفس هم چنین است و چنانکه او ‏‏«‏یَعْلَمُ خَائِنَةَ


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 291

الْأعْیُنِ‏»‏‏،‏‎[4]‎‏هکذا نفس چنین است و چنانکه او به مخلوقاتش عالم بالرضاست، هکذا‏‎ ‎‏نفس چنین است و چنانکه لا یعزب عنه شی ء، نفس نیز چنین است و چنانکه یکی از‏‎ ‎‏اسماء حق این است که: ‏‏«یا مَن عَلا فی دُنوّه و یا مَن دنا فی عُلوّه»‏‎[5]‎‏ هکذا النفس عال‏‎ ‎‏فی دنوّه و دان فی علوّه، و اصل محفوظ در سیر این سلسلۀ قوا و عمود جمیع مراتب‏‎ ‎‏وجود، نفس است و نسبت آن به کل مانند نسبت حرکت توسطیه به حرکت قطعیه‏‎ ‎‏است، چنانکه حرکت قطعیه یک حرکت و رشته است و یک چیز است که دارد در آن‏‎ ‎‏سیر می کند.‏

‏ ‏

و بتوهمٍ لسقطةٍ علی  ‎ ‎جـذعٍ عنـایةً سقوطٌ فعـلا

‏ ‏

‏فاعل بالعنایه آن است که علم تفصیلی به شیئی داشته باشد و آن علم زاید بر ذات‏‎ ‎‏بوده و علت وجود شی ء باشد. چنانکه اگر دیواری به طول صد ذرع بوده و به مقداری‏‎ ‎‏که انسان در زمین مسطح، جا برای پا گذاشتن لازم دارد، عرض داشته باشد، ولی‏‎ ‎‏صورت علمیه افتادن توهم شده باشد، انسان می افتد.‏

‏و فعل فاعل بالقصد: مثل اغلب فعلهایی که بعد از تصدیق به فایدۀ آنها و عدم مانع‏‎ ‎‏از آنها، مثل خوردن و رفتن و نوشیدن از انسان سر می زند.‏

‏و فعل فاعل بالطبع: مانند صحت که نفس در مرتبۀ قوای طبیعت فاعل بالطبع است،‏‎ ‎‏یعنی در مقام تنزل به عالم طبیعت، عینِ بصر و عینِ سمع و عینِ لحم و عینِ شحم‏‎ ‎‏است و هر یک از اینها، شأنی از شؤون اوست.‏

‏و بالجمله: نفس صاحب مراتب طویله است و در مراتب سلسلۀ وجود، یک‏‎ ‎‏حقیقت ذومراتب است؛ چنانکه حضرت رسول  ‏‏صلی الله علیه و آله وسلم‏‏ در عین حال که ‏‏«‏ثُمَّ دَنَا‎ ‎فَتَدَلَّی * فَکَانَ قَابَ قَوْسَیْنِ أوْ أدْنَی‏»‏‎[6]‎‏ مرد جنگی بوده و در میدان نبرد بوده است.‏

‏این نفس انسانی عجب چیز غریبی است، منتها ما به دروغ ادعا می کنیم که به مقام‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 292

‏انسانیت رسیده ایم، بلکه در مرحلۀ بهائم متوقفیم. این است که نفس انسانی نمونۀ‏‎ ‎‏ذات اقدس است. ‏‏«عبدی أطعنی أجعلک مثلی»‏‎[7]‎‏ و این حقیقت ذومراتب است، البته‏‎ ‎‏حضرت رسول اکرم  ‏‏صلی الله علیه و آله وسلم‏‏ بشر است، ولی کیف بشر؟ ‏‏«‏قُلْ إنَّمَا أنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحَی‎ ‎إلَیَّ‏»‏‏،‏‎[8]‎‏ که وحی وجه تفارق است. و بالجمله: پیامبر در حالی که: ‏‏«‏یَأْکُلُ الطَّعَامَ وَ‎ ‎یَمْشِی فِی الْأسْوَاقِ‏»‏‏،‏‎[9]‎‏ ‏‏«‏‏ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّی‏‏»‏‏.‏‎[10]‎

‏والحاصل: فاعل بالطبع آن است که به مقتضای طبیعت فعل از او صادر شود، مثل‏‎ ‎‏سنگی که به قوۀ طبیعیه بعد از اتمام قوۀ قاهره ای که او را قسر نموده، بالطبع میل به‏‎ ‎‏مرکز خود دارد و وزن هر چیزی بنابر عقیده حکمای فعلی عبارت است از آن قوۀ‏‎ ‎‏جاذبه ای که بین او و مرکز هست.‏

‏پس هر جسمی که به حدی از مرکز دور شود که دست جذب مرکز به او نرسد،‏‎ ‎‏وزن نداشته و معلق و بی وزن خواهد ماند. این است که می بینید چتربازان از جایی‏‎ ‎‏معلّق می گردند که جذبی باشد.‏

‏و هکذا کوزه ای که خالی است فاعل بالطبع است که اگر او را به درون آبی فرو‏‎ ‎‏برند، میل به بالا داشته و می خواهد به مرکز برسد.‏

‏و هکذا آتش که کرۀ آن بالاست. این است که شعلۀ آتش به طرف بالا رفته و اگر‏‎ ‎‏دیگی را روی اجاقی که شعله زیادی دارد بگذارند، شعله را قسر نموده ولی درعین‏‎ ‎‏حال که خود را از رو به بالا رفتن در زیر دیگ عاجز می بیند، از اطراف به بالا می رود.‏

‏والحاصل: نفس فاعل بالطبع است، یعنی در مرتبۀ تنزل از غیب به شهود عین‏‎ ‎‏طبیعت است؛ لذا از او جذب و امساک و هضم، صادر می شود.‏

‏ ‏

بالطبع کالصحّة بالقَسر العلل  ‎ ‎بالجبر من خیِّرةٍ شرٌّ حصل


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 293

‏فاعل بالقسر، آن است که مخالف طبیعت عمل کند، مثل اینکه نفس حرارت غریبۀ‏‎ ‎‏حُمائیه را افاده می نماید. نفس که در مرتبۀ نازلۀ طبیعت است خود، طبیعت را قسر‏‎ ‎‏نموده و مخالف طبیعت عمل می نماید که او، هم قاسر و هم مقسور است.‏

‏گفته نشود: چطور علت می تواند معلول باشد؟‏

‏چون می گوییم: نفس ذومراتب است و در مرتبۀ فاعل، فاعل و در مرتبۀ مفعول،‏‎ ‎‏مفعول است. و به جهت تقدم و تأخر در مرتبه، در رتبۀ متقدم فاعل بوده و بعد خودش‏‎ ‎‏را تنزل داده در مرتبۀ مفعول قرار می گیرد و بالجمله ذومراتب است، مرتبه ای دنبال‏‎ ‎‏مرتبۀ دیگر است.‏

‏ ‏

‏صیاد همو، صید همو دانه و دام هم اوست‏

‏عشاق همو، عشق همو، عاشق ومعشوق هم اوست‏

‏ ‏

‏فاعل بالجبر، آن است که به ارادۀ خودش کار نکند، مانند مجبور کردن انسانی به‏‎ ‎‏سیلی زدن بر یتیم.‏

‏و اما فاعل بالتسخیر، آن است که ارادۀ او تحت تسخیرِ مسخِّر باشد. مثلاً ارادۀ‏‎ ‎‏عاشق تحت تسخیر آن قوۀ جاذبه ای است که در خرامیدن چشم شهلای معشوق‏‎ ‎‏است، با اینکه با ارادۀ خویش کار می کند، ولی در عین حال تحت تسخیر اوست که هم‏‎ ‎‏عاشق و هم ارادۀ عاشق را جلب نموده و به دنبال خود می برد و قوۀ مغناطیسی است‏‎ ‎‏که عاشق بیچاره را با اراده اش می گرداند. چنانکه این قوه در چشم بعضی از حیوانات‏‎ ‎‏که حیوان دیگری را تسخیر می نمایند، هست.‏

‏تمام موجودات فاعل بالتسخیر می باشند و تحت تسخیر الهی می گردند. و انسانی‏‎ ‎‏که باید تحت تسخیر الله بگردد، متأسفانه با تسخیر شیطانی می گردد. و تمام‏‎ ‎‏موجودات جندالله اند. ولی این انسان که بین آنها آیة التوحید است و متعلم به‏‎ ‎‏اسماءالحق است و باید این اسماء را بداند، و این آیة الله که در عین دنو، عالی و در‏‎ ‎‏عین علو، دانی است؛ چنانکه به عنوان اسماء الله در دعا فرموده اند: ‏‏«یا مَن دَنَا فی‏


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 294

‏عُلُوِّهِ یا مَنْ عَلا فی دُنُوِّهِ»،‏‎[11]‎‏ متأسفانه هیچ تعلم اسماء ننموده و درحالت تخمیر باقی‏‎ ‎‏مانده است. با اینکه انسان مظهر و مرآت اتمّ الهی است و متعلم به اسماء تنزیهیه و‏‎ ‎‏تشبیهیۀ حق است؛ چنانکه حضرت حق فرمود: ‏‏«خمّرت آدم بین إصبعی»‏‎[12]‎‏ که با‏‎ ‎‏دست شریف خویش آدم را تخمیر فرموده است، پس آدم متعلم به اسماء تنزیهیه و‏‎ ‎‏تشبیهیه است. بنابراین: انسانهایی مثل ما به دروغ ادعا داریم که می گوییم: انسانیم و به‏‎ ‎‏تسخیرالله حرکت می کنیم، بلکه ما به تسخیر شیطان در حرکت هستیم.‏

‏و بالجمله: در نفس فاعلیت بالتسخیر هم هست؛ چنانکه گفتیم نفس انسان‏‎ ‎‏آیة التوحید است و حقیقت واحدۀ ذات مراتب است که: «تتنزل من مقامها الشامخ الی‏‎ ‎‏مقام الطبیعه و تترقّی الی مقام الروحانیین».‏

‏و بالجمله: نفس انسان صاحب مقامات و مدارج است و در عین حالی که نفس‏‎ ‎‏عین القوی و فی وحدتها کل القوی است؛ چون به عالم طبیعت تنزل نموده و فاعلیت‏‎ ‎‏قوا تحت تسخیر اوست، اشکال ندارد که مرتبه ای در مرتبۀ دیگر تصرف نماید؛ چون‏‎ ‎‏صاحب مراتب است و رتبۀ متقدمه در رتبۀ متأخره جلوه می نماید.‏

‏تبیین: در عالم طبیعت فواعلی به نظر می رسد که در حقیقت فاعل حرکت می باشند.‏

‏والحاصل: این افعالی که از نوع انسانی صادر می گردد، این طور نیست که از کتم‏‎ ‎‏عدم و زاویۀ نیستی، دست عزلت و گوشه نشینی دراز کرده باشند و دست گیری شده‏‎ ‎‏باشند و به دار وجود دعوت شده باشند، بلکه این صدای عام و این دعوت گوشه نشینان‏‎ ‎‏کتم عدم، به یک معطی الوجود و یک فاعل حقیقی که ذات مقدس حق است، اختصاص‏‎ ‎‏دارد. و آنچه از دست دیگران نمایان می گردد، فی الجمله حرکت ‏‏بوده و جابه جا کردن‏‎ ‎‏اشیاء است. مثلاً بنّا، سنگ موجود، آجر موجود، گل و کاه و گچ موجود را روی هم و‏‎ ‎‏لابه لای هم ریخته است و آنها به واسطۀ یبوستی که دارند، خود روی یکدیگر حافظ‏‎ ‎‏خود می باشند و از این حرکت و فعل بنّا، چیزی ایجاد نشده است، و این اتاقی که‏‎ ‎


تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 295

‏ساخته شده است غیر از گل و گچ و کاه موجود، چیز دیگری نیست مثل اینکه ما که در‏‎ ‎‏اینجا جمع هستیم غیر از من و تو و او چیز دیگری حاصل نیست، بلی ممکن است‏‎ ‎‏هیئتی که یک نحوه نفسیت و وجود ضعیفی دارد، حاصل باشد؛ الاّ اینکه وجود آن از‏‎ ‎‏ناحیۀ بنّا نبوده، بلکه وجودی است که بر فعل او مترتب است؛ چنانکه پدری که از او پسر‏‎ ‎‏به وجود آمده، معطی وجود پسر نبوده، بلکه وجود پسر بر حرکت او مترتب است. و‏‎ ‎‏بالجمله: به یک معنی از فواعل طبیعی، چیزی غیر از حرکت ایجاد نمی شود و اعطای‏‎ ‎‏نعمت وجود به دست با بخشش فیاض علی الاطلاق است و این منصب از مناصب‏‎ ‎‏مختصۀ حقۀ ذات حق است و لیاقت این منصب برای مراتب دیگر محال است. معطی‏‎ ‎‏وجود از «لیس» به «ایس» تنها دست قدرت اوست؛ ماهیةً و وجوداً و صورةً و مادةً.‏

‏چون این معنی را نفهمیده اند و از طرفی شنیده اند که معلول در علت فانی است،‏‎ ‎‏اشکال کرده اند که: ما می بینیم پسر در پدر فانی نبوده و بنا در بنّا فانی نیست. لذا گفته اند‏‎ ‎‏علت مبقیه غیر علت محدثه است.‏‎[13]‎

‏و حال آنکه غفلت نموده اند از اینکه اینها علت نبوده والاّ معلول علت حقیقی عین‏‎ ‎‏تعلق و عین ربط بوده و ذات معلول شأنی از شؤون و جلوه ای از جلوات و مرتبه ای از‏‎ ‎‏مراتب اوست و معلول، ظلّ علت و فی ء آن و فانی در اوست.‏

‏و بالجمله: فواعل طبیعی فقراء الی الله بوده و فاقد چیزی نمی تواند معطی آن چیز‏‎ ‎‏باشد، به این معنی حضرت ذوالجلال و غنی علی الاطلاق، اشاره فرمود که: ‏‏«‏أفَرَأیْتُمْ‎ ‎مَا تُمْنُونَ * أ أنْتُمْ تَخْلُقُونَهُ أمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ‏»‏‎[14]‎‏ ‏‏«‏‏أ أنْتُمْ أنْشَأْتُمْ شَجَرَتَهَا أمْ نَحْنُ‏‎ ‎الْمُنْشِئُونَ‏»‏‎[15]‎‏ ‏‏«‏‏أ أنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ‏‏»‏‏.‏‎[16]‎

‏و بالجمله: فاعل طبیعی، فاعل حرکت است و معطی الوجود فاعل الهی است لا غیر.‏

تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. ۱)صفحه 296

  • )) شرح منظومه، بخش حکمت، ص 314.
  • )) شرح منظومه، بخش حکمت، ص 162.
  • )) بقره (2): 31.
  • )) غافر (40): 19.
  • )) البلد الأمین، ص 409؛ مفاتیح الجنان، بند 82 دعای جوشن کبیر.
  • )) نجم (53): 8 و 9.
  • )) علم الیقین، ج 2، ص 610.
  • )) کهف (18): 110.
  • )) فرقان (25): 7.
  • )) نجم (53): 8.
  • )) پالبلد الأمین، ص 409؛ مفاتیح الجنان، بند 82 دعای جوشن کبیر.
  • )) رجوع کنید به: عوالی اللئالی، ج 4، ص 98، حدیث 138.
  • )) رجوع کنید به: نقد المحصل، ص 120ـ121؛ شرح مواقف، ج 3، ص 159؛ شوارق الالهام،ص 138.
  • )) واقعه (56): 58 ـ 59.
  • )) واقعه (56): 72.
  • )) واقعه (56): 64.