
همه با هم نشستهاند آنجا
دور تا دور سفرة کوچک
مهربان و صمیمی و گرم است
با نگاهم نگاهشان تکتک
سفره ما چه رونقی دارد!
نان داغ و پنیر و سبزی و ماست
مینشینم کنارشان با شوق
تنگ آبی میان سفرة ماست
سحری میخوریم و بعد از آن
سر سجاده مینشینم من
مثل مادر، نماز میخوانم
برود تا بدی ز روح و زتن
به دعای سحر، برآرم من
دستهای کوچک خود را
همصدا با پدر شوم آنگاه:
«شکر تو ای خدای بیهمتا»
پدرم گفته در سحرگاهان
هرچه خواهی خدا روا سازد
دل من، ای خدای خوب من
فتح و پیروزی از تو میخواهد
در همان حال شرک و دوستانش در راه برگشت هستند و شربت جادویی را هم همراه دارند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 205صفحه 7