
آبی،آبیِ کمرنگ
صبح شده است و شهر پر جنب و جوش وانش آموزانی است که تند تند کارهایشان را میکنند تا به مدرسه بروند. اما... اما باز احمد پشت در است و مدتی است اوضاع راهرو را کنترل میکند. اگر فکر میکنید که امروز هم دنبال یک فرصت مناسب میگردد تا یواشکی و بدون این که نیما بفهمد....
به مدرسه برود اشتباه میکنید. برعکس، او میخواهد وقتی که نیما دارد از راهرو رد میشود در خانه شان را «مثلاً اتفاقی» باز کند و بیرون برود. آخر راستش دل احمد برای دوستی با نیما تنگ شده است ولی نمیداند چکار میتواند بکند تا که باز با نیما دوست باشد. نیما چندین بار آمده و خواسته است که دوباره با هم دوست باشند اما غرور احمد اجازه ی...
نیما:« احمد، هنوز از دست من ناراحتی؟ نمییای دوباره با هم دوست باشیم؟ آخه مداد آبی که چیزی نیست.»
احمد :«اِ، اگه از مدادای خودت بود بازم همین حرفارو میگفتی؟»
نیما: ((من مداد آبی مومی دم بهت، باشه؟ به من نگاه نمیکنی؟))
-: ((نمیخوام، مدادهای من نو بود. اصلاً هم با من حرف نزن.)) احمد خودش هم میداند که یک مداد یا حتی یک جعبه مدادرنگی آنقدر ارزش ندارد که به خاطرش رنگ دوستیها کدر شود. او خیلی دوست دارد دستهای نیما را بگیرد و با هم به مدرسه بروند اما نمیداند چه چیز است که نمیگذارد برگردد و به چشمهای منتظر او نگاه کند.
نیما: ((احمد جان، من که دیگه نمیدونم باید چکار کنم، من که مخصوصاً نشکستمش. هر کاری میکنم بازم با من قهری. مثل این که دیگه اصلا دوست نداری با من دوست باشی، خداحافظ.)) بعضی مواقع این طوری است. آخر هر چیزی حدی دارد و قهر کردن هم حدی دارد. نیما راستی راستی رفت. اما کاش نمیرفت. کاش مثل دیروز، الان هم پشت در منتظر بود. اگر بود احمد دیگر به او کم محلی نمیکرد. کاش نیما، یک کم دیگر میماند و حرف میزد ...
-----
فرشته به او تلقین میکند که شرک یک غول است و فیونا مایل است با یک شاهزاده زندگی کند نه یک غول.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 206صفحه 11