مجله کودک 206 صفحه 19

علی، با این که برای دیگر مسلمانان چنین پیغامی فرستاد، خودش در روز روشن بارِ سفر بست و زنان خانواده را با کمک پسرِ«امّ ایمن» سوارِ بر کجاوه کرد و به ابوواقد گفت:«شترها را آهسته بران وشتاب نکن،که زنان توان تند رفتن ندارند.» در این موقع، عبّاس، عموی علی(ع) از تصمیم برادرزاده اش با خبر شد ودریافت که علی می­خواهد روز روشن و در مقابل چشم های دشمنان، شهر را ترک کند و زنان را هم با خود ببرد. از این تصمیم، خیلی نگران شد و باشتاب خودش را به علی رساند و گفت:« ای علی! این چه کاری است که می­کنی؟ محّمد، پنهانی مکّه را ترک کرد و قریش برای پیدا کردن او تمام نقاط مکّه و اطراف آن را زیر پا گذاشتند. تو چگونه می­خواهی با این کاروان در مقابل چشمِ دشمنان، شهر را ترک کنی؟ نمی­دانی که جلو حرکت تو را می­گیرند؟!» علی در پاسخ عمویش گفت:« عمو جان، نگران نباش! شبی که در غار با رسول خدا دیدار کردم و به من دستور داد که با زنان هاشمی از مکّه مهاجرت کنم، به من مژده داد که از این پس آسیبی به من نخواهد رسید. من به پرورگارم و رسولش ایمان و اعتماد کامل دارم و راه خود را از راه رسول خدا جدا نمی­دانم. پس در روز روشن و پیش چشم های قریش مکّه راترک می­کنم!» بعد از این پاسخ، علی با عمویش عباس خداحافظی کرد و راهی سفر شد. در این موقع، ابوواقد، که مهار شترها را در دست داشت، برای این که کاروان را هر چه زودتر از تیررِس مُشرکان قریش بیرون ببرد، به سرعت شتران افزوده و آنها را به تاخت درآورده بود. علی (ع) زود خودش را به ابوواقد رساند و او را از این کار باز داشت و گفت:«ای ابوواقد! پیامبر به من فرموده است که دراین راه آسیبی به من نخواهد رسید.» آن وقت هدایت شترها را خود حضرت به عهده گرفت و سخن خود را با این شعر تمام کرد:« زَمام امِور تنها در دست خداست. پس هر بدگمانی را از خود دور کن که پروردگارِ جهانیان برای هر حاجِت مهمّی کافی است.» کاروان امام به نزدیک سرزمین «ضجنان» رسیده بود که هفت سوار نقابدار از دور نمایان شدند. ادامه دارد پدر فیونا که از ناراحتی دخترش ناراحت است، قبول نمی­کند که شربت را به دخترش بدهد. این اتفاقات را شرک می­بیند و می­شنود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 206صفحه 19