
حیله روباه
بر اساس یک افسانه قدیمی
مترجم: هدا لزگی
روزی روزگاری چوپانی گله خود را به چرا برد. هنوز چند ساعتی نگذشته بود که زیر درختی نشست تا استراحت کند. ناگهان ببری از میان درختان بیرون آمد. چوپان چوب دستیاش را برداشت و با عجله بلند شد. ببر میخواست به سوی چوپان حمله ور شود که چشمش به چوب دستی افتاد و ترسید. ببر فکر کرد چوب دستی چوپان تنفگ است. آن دو به یکدیگر چشم دوختند و جرات نکردند تکان بخورند. در همان موقع روباهی به طرف آنها آمد. او دید که چوپان و ببر حسابی از هم ترسیدهاند. بنابراین سعی کرد از موقعیت استفاده کند. او به طرف ببر دوید و گفت:
- پسر عمو! از این مرد نترس. او را بگیر و شکمی از عزا در بیاور.
ببر غرش کنان گفت:
- تو خیلی مکاری ولی یک ذره عقل در سرت نیست. مگر نمیبینی که تفنگ دارد؟ اگر شلیک کند کارم ساخته است. برو و دست از این حرفهای احمقانه بردار.
روباه گفت:
- پس میروم و از او خواهش میکنم به تو شلیک نکند. اگر نجاتت بدهم چه پاداشی به من میدهی؟
ببر گفت:
- هر چه بخواهی.
روباه به طرف چوپان دوید و گفت:
- عمو چوپان! چرا اینجا ایستادهای؟ ببر میخواهد تو را بخورد. من از او خواهش کردم که چند لحظه صبر کند. اگر نجاتت دهم چه پاداشی به من میدهی؟
چون گفت:
- هر چه بخواهی.
روباه پیش ببر برگشت و گفت:
پسر عمو، عمرت دراز باد! من چوپان را قانع کردم که تو را نکشد. حالا برو و از اینجا دور شو! بعداً تو را میبینم. بجنب که اگر عصبانی شود شلیک میکند و آنوقت کارت تمام است!
ببر دوپا داشت و دوپای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد. روباه به طرف چوپان آمد و گفت:
- عمو چوپان، قولت را که فراموش نکردهای؟ هان؟
چوپان گفت:
- نه، بگو چه میخواهی؟
روباه جواب داد:
- چیز زیادی نمیخواهم. فقط یکی از پاهایت را میخورم. همین!
چوپان پایش را جلوی روباه برد و درست موقعی که روباه میخواست گاز بزند. چوپان فریادی زد و روباه به عقب پرید.
از آن طرف، قهرمانان قصههای کودکان، مانند پینوکیو، سه بچه خوک و ... در حال تماشای مراسم عروسی از درون آینه جادویی هستند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 206صفحه 28