اشکالات وارده بر قائلین به حدوث روحانی نفس
اول اینکه: آنها بین المحذورین العقلیین واقع شده اند؛ زیرا باید طبق براهین مسلّمه یا از بساطت نفس ویا از حدوث آن دست بردارند؛ چون چیزی که امکان ذاتی دارد، تأخیر فیض به او، یا به جهت نقصان در محل و یا به جهت نقصان در مبدأ فیض خواهد بود و نقصان در لایق نمی شود مگر اینکه ماده داشته باشد و ماده تا مراحل طبیعی خود را سیر نکند، استعداد تحصیل نمی نماید، پس برای تحصیل استعداد، لازم است که در مجاری مختلفه و با تابش حرارت و نضج در اصلاب و ارحام سیر کند تا قابل قبول فیض باشد، و این جهت نقص که از ناحیۀ لایق هست، فقط در آن چیزی است که صاحب ماده و هیولی باشد و این گونه نقص در بسایط معنی ندارد، بلکه صرف امکان ذاتی در لیاقت حمل فیض، کافی است.
نقصان و قبض فیض در مبدأ فیض هم، تصور ندارد؛ زیرا قبض فیض، به جهت نقصان مستند است و آن عبارت از امکان الفاعلیه می باشد، و ما اثبات کرده ایم که واجب الوجود بالذات باید واجب الوجود من جمیع الجهات باشد، پس واجب الوجود باید واجب الفاعلیه باشد، به جهت اینکه واجب الوجود بودن، مساوق با واجب الفاعلیه است؛ چون ما اثبات کرده ایم که مفاهیم عالم و قادر و حیّ و مرید و مدرک و فاعل، همۀ اینها از مقام ذات بسیط واحد من جمیع الجهات انتزاع می شود و فقط در عالم مفهوم، مغایر هم بوده و مراتب اوصاف، بعضی بر بعضی مقدم است ولی با قطع نظر از مرحلۀ انتزاع، همه از یک مبدأ است، و مصداق همه، شی ء واحد بسیط است، و مصادیق اوصاف را غیریت نیست؛ العالم کلّه القادر و القادر کلّه العالم، و الحیّ کلّه المرید، و المرید کلّه الحیّ.
والحاصل: به کسانی که قائل به بساطت نفس و حدوث آن به حدوث بدن هستند، اشکالاتی متوجه است.
یکی دیگر از اشکالاتی که بر آنها لازم می آید این است که: معلوم است ماده و
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 101
هیولای اُولی، جنس الاجناس بوده و هرچه در این عالم باشد از آن شروع شده است؛ نه اینکه همه از یک قسمت هیولی باشند، بلکه از حصص هیولی می باشند وهمه در هیولائیت شرکت دارند وآن ماده، قوة الوجود همۀ موجوداتی است که می بینیم.
و بالجمله: این هیولای اُولی جنس است و به طور لابشرط اخذ شده است ـ البته لابشرط گفتن در ماده خلاف اصطلاح است، ولی چون منطق، نقشۀ خارج است و جنس و فصل را از خارج گرفته اند و در حقیقت خارج، مبدأ اشتقاق اجناس و فصول منطقی است و چون جنس مبهم است، به طور لابشرط اخذ می شود پس به مبدأ اشتقاقش که مادۀ در خارج است نیز می توانیم لابشرط بگوییم؛ چنانکه به صورت که مأخذ فصل منطقی است بشرط لا می توان گفت ـ و چنانکه هیولی جنس الاجناس است، صورت نوعیۀ انسانی هم فصل الفصول است، که فصل اخیر است و در بین این جنس عالی و فصل الفصول، مراتبی است که ممکن است هیولای اُولی در آن مراحل توقف کند و خط سیرش در راهی قرار گیرد که آن راه، بن بست بوده و از سرحد انسانی دور باشد و خطش موافق با آن خط نباشد.
چنانکه هیولی، مبهم است و از خود تحصل ندارد، همچنین صورت جسمیه هم از خود تحصل ندارد و آن هم در ابهام است و به دلایل ثبوت صورت نوعیه ـ که می بینیم هر یک از اجسام، یک خاصیتی ماورای خاصیت نوع دیگر دارد ـ می دانیم که صورت جسمیه متحصل نبوده و مقوم آن باید یک صورت نوعی باشد؛ لذا ما به صور نوعیۀ عناصر قائلیم، ومادامی که شی ء متحرک است، نمی توان گفت فعلیت دارد، بلکه متحرک، متحصل نیست و مبهم است، و البته قابل این هست که متحد با چیز دیگری باشد، لذا شی ء در مسیر سیر تدریجی، صورت نیست و جنس است و لذا ما به اجناس متوسطه قائلیم.
مثلاً: اگر هیولای اُولی در راهی واقع شد که آن راه انسانیت است، اگرچه مراحل نباتی و عنصری و معدنی و حیوانی را سیر می کند، ولیکن چون متوقف نیست نمی توان به آنها صورت گفت، و نمی شود از آنها فصل را اخذ کرد، به خلاف آن سیری
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 102
که در یکی از مراحل، توقف داشته باشد؛ چون وقتی در یکی از این مراحل توقف نماید، آن آخرین مرحلۀ توقف، فصل اوست؛ مثلاً هیولی وقتی که در راهی واقع شود که بخواهد طلا شود، آن صورت معدنی، غایت سیر اوست و در آن مرحله فعلیت می گیرد، و همچنین اگر در راهی واقع شود که در زمین مستعد، با تربیت فراوان و لطافت آب و هوا سبزی بروید وقتی صورت نباتی به او افاضه می شود، آن نباتیت آخرین درجۀ کمال اوست ودیگرنمی تواند از آن بالاتر برود، و اگر بخواهد این حصّه، مادۀ انسان بشود، باید این صورت به کلی از بین رفته و منعدم گردد و سپس از راهی دیگر بعد از انمحاءِ صورت نباتی، ترقی را از نو شروع کند و در این سیر، گرچه باز به درجۀ نباتیت خواهد رسید ولی آن صورت نباتی، متحصل نخواهد بود؛ مثلاً اگر همان نبات را انسان بخورد، نه این است که همان صورت نباتی اُولی که در چمن بوده باقی مانده و سپس صورت حیوانی به او اضافه شده و سپس صورت انسانی اضافه گردیده است، بلکه آن صورت نباتی از بین رفته است، بعد که سیر تکاملی می کند، مادۀ آن تجزیه شده و لطیفۀ آن افراز شده و در مجرای نطفه می افتد و از آن مقام جمادی نطفگی باز ترقی می کند، گرچه در این سیر تکاملی، کمال نباتی را پیدا می کند ولی این دفعه صورت نباتی متحصل نمی شود، بلکه به طور لاتحصل است که این مبهم و غیر متحصل می تواند با صورت حیوانی و انسانی متحد شود و هنگامی که صورت انسانی دارد، به او جوهر، جسم، نامی، حیوان و ناطق گفته می شود و ناطقیت به طور حقیقت بر او حمل می شود، ولی حیوانیت که بر او حمل می شود، به طور حقیقت نیست بلکه بالعرض است و چون ناطقیت از کمال حیوانیت ترقی کرده، بدین مناسبت حیوان بر آن صادق است و حیوانیت دراین شخص انسان متحصل نبوده، بلکه به صورت لاتحصلی می باشد، و گفتیم چیزی که به طور لاتحصلی باشد، فعلیت ندارد و بین صرافت قوه و محوضت فعلیت است و لذا نمی توان فعلیت را که عبارت از صورت «یَقفِی» می باشد بر او حمل نمود. و همچنین صدق نبات بر آن شخص، به توسط حیوان است، و صورت نباتی در این شخص انسانی، مستقل و متحصل نیست و هکذا تا آخر.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 103
و الحاصل: ماده و صورت در خارج این طور نیست که دو شی ء ممتاز از هم باشند، بلکه یکی متحد با دیگری است؛ در وجود خارجی یک وجود است که به حمل شایع صناعی جنس به آن حمل می شود و فصل هم بر آن حمل می شود؛ فقط فرق آنها به ابهام و تعین و لاتحصل و تحصل است، یعنی فصل و صورت، تحصل ماده و جنس است. پس بنابراین: قائلین به اینکه نفس، مجرد بوده و به حدوث بدن حادث شده، طبق قاعده شان در باب ماده و صورت باید بگویند: نفس که صورت بدن است باید با بدن، مثل ماده و صورت در جای دیگر متحد باشد و بتوان هر یک از آنها را بر دیگری حمل نمود؛ چون مسلّم است که نسبت نفس و بدن این طور نیست که نفس موجود دیگری باشد که کنار این بدن قرار گرفته باشد و مثل تدبیر راننده نسبت به اتومبیل، بدن را تدبیر کند.
تفصیلٌ: ما این باب را توضیح می دهیم به اینکه: پیش علما محرز است چنانکه کسانی که قائل به تجرد و حدوث نفس هستند این مبنا را قبول دارند و بر این مبنا اشکال سختی متوجه آنها خواهد شد، و آن مبنا عبارت است از اینکه قائلین به حدوث نفس ـ به تبع قاطبۀ حکما و منطقیین ـ گفته اند: مبدأ اشتقاق جنس و فصل، ماده و صورت است. البته ماده و صورت در خارج غیر قابل انفکاکند یعنی این گونه نیست که دو وجود، منضم به یکدیگر باشند و یک وحدت اعتباری درست کرده باشند، بلکه چنانکه می دانیم وجود واحدی است، منتها به اعتبار اینکه وجود، امری بوده که بنفسه قوه و لاتحصل بوده، وجود جنس است، و به اعتبار اینکه وجودِ فعلی است و از فعلیات دیگر ابا داشته باشد ملاحظه شود، وجودِ فصل و صورت است.
در نتیجه کلیۀ صور نوعیه این طور نیست که منحاز از وجود صورت، وجود ماده هم داشته باشد، بلکه ماده همان است که مبهم و غیر مستقل بوده، و صورت طبیعیه، مستقل می باشد و همان غیر مستقل است که مستقل شده است.
والحاصل: جنس در تمام موارد در فصل مضمّن بوده، مثلاً حیوانیت در ناطقیت مضمّن است، و هکذا جسم نامی مضمّن در حیوانیت و جسم نامی در جسمیت
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 104
مضمّن می باشد؛ مگر در هیولای اُولی که در آنجا فصل در جنس مضمّن است؛ زیرا در هیولی، جنس، جوهریت است و قوّة الوجود که فصل است در جوهر مضمّن است، این است که مادة المواد، جوهر قوّة الوجود است.
و بالجمله: در خارج، صورت و ماده دو چیز نیستند و چون دو وجود نیستند به هیچ وجه بین آنها تمایز نیست و چون گفتیم که وجود واحد است و با هیچ وسیله ای نمی شود آن را تحلیل خارجی کرد، ممکن است به ضربی از تحلیل که آن هم محلّلش عقل باشد در ذهن تحلیل نمود ـ این دار التحلیل فقط ذهن است ـ و به تحلیل عقلی اعتباری به دو چیز که جنس و فصل است منحل شود که موطنشان ذهن است؛ آنچه را که مبهم و لابشرط اخذ نموده ـ ماده را این طور لحاظ می نمایند ـ جنس است و در این نظر آنچه بشرط لا لحاظ می شود فصل است؛ مثلاً در انسان خارجی که لحاظ «حیوان» و «ناطق» می شود، ما می بینیم بر آن موجود خارجی «انّه انسان» صدق می کند و همین طور «انّه حیوان» و «انّه ناطق» و «انّه حیوان ناطق» صدق می کند، و این حملها دلیل بر این است که اینها یک چیز است؛ چون مناط حمل یا اتحاد در وجود خارجی و یا اتحاد در مفهوم می باشد، چنانکه به فرد و شخص خارجی «انّه حیوان» حمل می شود، همین طور «انّه ناطق» بر او حمل می شود، پس معلوم می شود که «حیوان» و «ناطق» در خارج یک چیز و یک وجود است که همان وجود در حمل «انّه حیوان» سراسر حیوان بوده و در حمل «انّه ناطق» سراسر ناطق است.
در نتیجه بعد از آنکه به حمل شایع صناعی، فصل و جنس در خارج یک موجود است، پس انسان، عین حیوان است و انسان، عین ناطق است؛ زیرا چنانکه به آن شخص خارجی «انّه ناطق» و «انّه حیوان» صدق می کرد، همین طور «انّه انسان» هم صدق می کند، پس «الانسان حیوان و الانسان ناطق» و لذا نمی توان گفت که حیوانیت، جزء انسان است؛ چون جزئیت، مناط غیریت است، جزء، حمل بر کل نمی شود، پس حیوان و ناطق جزءِ حد است ولی هر یک عین محدود ـ انسان ـ است اگرچه در حد، جزء است و حد انسان، حیوان ناطق است.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 105
و بالجمله: بدون شائبۀ مجاز، حمل «الانسان حیوان» و «الانسان ناطق» و «الناطق حیوان» درست خواهد بود؛ چون در حمل اول معلوم شد، حیوان عین انسان است، و در حمل ثانی معلوم شد که انسان عین ناطق است؛ پس معلوم می شود در حمل ثالث، حیوان عین ناطق است، البته در این حملها مجازیت نیست، به خلاف حمل عرض بر معروض که با آنکه حمل هست، در آنجا عینیت نیست؛ چون حمل، دلیل بر اتحاد است و حال آنکه عرض با معروض متحد نیست؛ مثلاً در «الجسم ابیض» و «زید قائم» این گونه حملها مجاز است؛ چون ابیض، جسم نیست، ابیض، بیاض است و بیاض هم عین جسم نیست، بلکه عرض قائم به جسم است. البته مجازاً یک اتحادی بین معروض و عرض قائل شده و لذا حمل می نمایند، به خلاف ما نحن فیه که محمول، عرض نیست تا اینکه نتواند با معروض متحد باشد، بلکه محمول ـ مثلاً در حمل الانسان ناطق ـ ذات موضوع است و لذا با آن متحد می شود.
و بالجمله: بعد از آنکه ثابت شد که در خارج صورت و ماده یک چیز است پس در انسان می گوییم: ناطق، حیوان، نامی، جسم؛ چون ناطق فصل است و حیوانیت در او مضمّن است، لذا بر چیزی که ناطق حمل می شود چون ناطق و حیوان دو چیز نیستند، پس حیوان هم حمل می شود و چون نامیت در حیوان مضمّن است ونامی وحیوان دوچیز ممتاز نیستند، پس نامی هم حمل می شود. و چون نامی با جسم دو امر متمایز نیستند، پس انسان، جسم هم هست.
و بالجمله: این موجود خارجی که انسان است در حقیقت ناطق، حیوان، نامی، جسم و جوهر است.
بعد از بیان این مقدمه به کسانی که گفته اند که نفس مجرد است و به حدوث بدن حادث می شود، می گوییم: یا باید قائل شوند مجرد، همیشه جسم است و یا باید قائل باشند مجرد، همیشه مجرد است و جسم نیست و هیچ وقت جسم بر او حمل نمی شود اگر چه نفس مجرد، متعلق به بدن باشد.
والحاصل: اگر نفس را صورت بدن دانستند به ناچار چون قائل هستند که مجرد
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 106
بوده و هنگام تکمیل استعداد بدن حادث شده، باید بگویند مقام تجردی با جسمیت منافات ندارد، بلکه مجرد چون صورت بدن است همیشه باید جسم باشد، اگرچه بعد از مفارقت از بدن باشد، یا باید بگویند هیچ موقع مجرد جسم نیست؛ اگرچه هنگام تعلقِ مجرد به بدن باشد.
والحاصل: طبق آنچه گفتیم که صورت، در خارج عین ماده است، اگر نفس را صورت بدن می گیرند، باید قائل شوند نفس در حال تجردیت، در حقیقت جسم است و در حقیقت تجرد با جسمیت منافات ندارد بلکه با آن متحد است.
و اگر بخواهند بگویند جسمیت با تجرد منافی است و ممکن نیست مجرد، جسم باشد پس باید آن را همیشه بگویند، و لازمۀ این حرف این است که نتوانند بگویند نفس، صورت انسانی است و حال اینکه اگر صورت انسان نباشد پس معنای «کون الانسان ذا نفسٍ» چیست؟ و البته معنای ذا نفس بودن هم این نیست که یک موجود مجردی آنجا باشد و یک جسم مادی هم اینجا قرار داشته باشد وگرنه باید ملائکه و جبرئیل و میکائیل همه نسبتشان به بدن این طور باشد.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 107