استدلال آخوند بر بقای صورت جسمیه در حشر و معاد
و بالجمله: در تعقیب قول اهل تناسخ بعد از اشکالی که از ناحیۀ آنهاست آخوند در جواب فرموده: در محشور بودن در نشور، صورت باقی است نه ماده. چون ماده یا به اشتراک لفظی و یا به اشتراک معنوی بین هیولی و بین بدن که نسبت به نفس ناطقۀ انسانی ماده است مشترک می باشد، برای آنهایی که مطالب آخوند و عقیدۀ ایشان را در دست ندارند ای بسا تعبیر ماده سبب مغالطه گردد؛ چنانکه در خیلی از موارد از چنین قضایایی که بر دیگران مشتبه مانده از جهت سوء ظنّی است که بر مَهَرۀ فن داشته اند، و ای بسا بعضی گمان کنند مراد آخوند از ماده همان مادۀ نفس است که بدن باشد و اینکه گفت: صورت باقی است نه ماده، یعنی بدن در یوم حشر به نشر نخواهد آمد و در یوم معاد باقی نخواهد بود و آنچه باقی است صورت می باشد که نفس است و آنکه باقی نیست و نخواهد آمد بدن است و این همان معاد روحانی است نه معاد جسمانی.
ولی چنانکه گفتیم این اشتباه ناشی از خوب به دست نیاوردن کلمات استاد فن است، و مراد آخوند از ماده بدن نیست، بلکه همان هیولی است و مرادش از صورت همین صورت جسمیه است که بدن صورت آن است.
والحاصل: یک انسان داریم که صورت هویت انسانی نفس ناطقه است و یک بدن داریم، ولی بدن انسانی را که ملاحظه کنیم نه خود انسان را البته صورت بدن، صورت جسمیه است و هیولی هم مادۀ این بدن است، و مراد آخوند این است که صورت بدن که صورت جسمیه است عیناً خواهد آمد و باقی است و فنا برای آن نخواهد بود. بلکه فنا و فساد بر آن محال است و هیچ عیبی ندارد که صورت جسمیه باقی باشد و هیولای آن باقی نباشد، و با عدم بقای هیولی و مفارقت صورت جسمیه از هیولی، صورت جسمیه همان باشد که با هیولی بود؛ چون هیولی در صورت جسمیۀ جسم دخالت نداشت و این گونه نبود که حقیقت جسم عبارت باشد از هیولی با چیز دیگر و با جوهر
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 208
اتصالیه، بلکه جسم یک امری است که در حقیقتِ آن ابداً هیولی دخالت ندارد، به طوری که اگر کسی قدرت داشته باشد که هیولی را از صورت جسمیه کشیده و بیرون ببرد، و یا صورت جسمیه را از هیولی نزع کند، ابداً در صورت جسمیه اخلالی حاصل نمی شود و بر همان حقیقت و هذیّت و تشخص خود باقی می باشد.
مثلاً بادام، بادام است ولو کسی به هیولی قائل نباشد؛ همان طور که اشراقیین و بعضی دیگر به وجود هیولی قائل نیستند، و عوام الناس و نوع مردم هم اصلاً ملتفت به این معنی ـ یعنی هیولی ـ نیستند، با این حال نوع مردم که اصلاً نمی دانند هیولی چیست و در خواب هم آن را ندیده و نشنیده اند یا آن اشراقیین از فلاسفه و بزرگان حکما که اصلاً به هیولی قائل نیستند، همه به بادام، بادام می گویند، خود مشائین هم قائلند که اگر هیولی را کسی بتواند از این صورت بیرون کند باز این حقیقت بادام است.
و الحاصل: هیولی آن است که صورتی را بعد از صورتی قبول کند و در حقیقتِ بادام نخوابیده است که باید صورت یک درخت بزرگی را قبول کند، و یا اینکه باید تفاسد را قبول کند و خاک شود، بلکه ولو بادامی باشد که در آن قبول درخت شدن نباشد یا بادامی باشد که پوسیده نگردد بلکه همیشه به این نحو بماند، این باعث نمی شود که بگوییم بادام نیست؛ چون این اگر تا ابد بماند قبول پوسیده شدن نمی کند و معنای اینکه قبول نمی کند یعنی هیولی ندارد، بلکه البته این معنی بادامیت آن را تأکید می کند نه اینکه بادام نباشد.
والحاصل: به هیولی تنها مشائین قائل هستند و اشراقیین جسم را یک صورت اتصالیۀ جوهریه می دانند بدون اینکه با این حقیقت چیز دیگری که هیولی باشد مخلوط باشد، و عامۀ ناس هم از این معنی اصلاً غفلت دارند، و متکلمین هم جسم را اصلاً مرکب از اجزاء لایتجزی یا اجسام مفردۀ صغار صلبه می دانند، و حال اینکه
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 209
همه به جسم قائلند ولو به هیولی قائل نباشند؛ چنانکه خود مشائین هم بر فرض اینکه به هیولی قائل نباشند به صورت جسمیه قائلند. و بر فرض اینکه بگویند هیولی با این اجسام مخلوط نیست، این اجسام را اجسام می دانند.
و بالجمله: مطلب غیر از این نیست که بنابر عقیدۀ مشائین یک حقیقت ورای حقیقت صورت جسمیه هست، لیکن هیولی مقوم حقیقت جوهریۀ جسمیه نیست که جسمیت جسم عبارت از ترکّب دو شی ء با یکدیگر باشد که یکی از آنها هیولی است، و اگر هیولی نباشد اصلاً ترکیب نباشد و اگر ترکیب نباشد صورت جسمیه به عمل نیاید، بلکه صورت جوهریۀ جسمیه یک حقیقت بسیطه است، پس اگر این حقیقت در وجود از اختلاط با چیز دیگر عاری باشد این خلوص آن حقیقت را می رساند و تأکید می کند که خالص و صافی و متمایز از غیر است، و حقیقتی پاک و بدون آلودگی است.
و به جهت این معنی آخوند فرمود که در روز حشر صورت، بدنش ـ یعنی صورت جسمیه ـ همین بدن حاضر است، ولی آنجا دیگر هیولی را رها کرده فقط خودش است و البته شیئیت شی ء هم به صورتش است نه به مادۀ آن، پس همین بدن است، منتها این بدن مادام که در طبیعت بود هیولی داشت؛ یک هیولایی که آن، این شده است و یک هیولای منضمّه، اما هیولایی که این شده است دیگر بدن شد و بعد از آنکه بدن شد آن چیزی که چیز دیگری شده است دیگر خودش نیست؛ یعنی خودش این شده است، و اما هیولای منضمّه را هم دیگر بدن در زمان حشر ندارد.
هیولای منضمّه در بادام همان است که به توسط آن بادام می تواند درخت شود یا به توسط آن می تواند خاک شود. و الحاصل در بادام یک هیولی است که با حرکت جوهریه حرکت کرده و بادام شده، و دیگر بعد از بادام شدن خودش نیست؛ یعنی خودش چیز دیگر شد، مثلاً وقتی که چوب و هیزم آتش گرفت و همۀ اجزاء آن اشتعال پیدا کرد و آتش شد، دیگر هیزم نیست؛ یعنی هیزم آتش شد.
همچنین در بادام، هیولاهای منضمّه ای است که می تواند درخت بشود یا می تواند
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 210
خاک یا آتش و خاکستر بشود، چنانچه در هیزم هم این هیولای منضمّه بود که می توانست خاکستر شود، در یوم معاد هم جسمِ انسانی دیگر هیچ هیولایی نخواهد داشت، اما هیولایی که جسم گشت دیگر هیولی نیست، و اما همۀ هیولاهای منضمّه را هم در طبیعت گذاشته و به کلی خود را از رفاقت و مصاحبت آنها دور نموده، و در عین حال چنانکه گفتیم همان حقیقت است و همان هویت جسمیه و همان شخصیت است که مادام که در طبیعت بود مصاحب با هیولی بود، بدون اینکه هیولی مقوم حقیقت آن باشد و به تدریج که رو به لطافت گذاشت و از این عالم حرکت کرد مصاحبت با هیولی ضعیف شد تا بالاخره که قوی گردید و توانست تا آخرین مراتب جوهرۀ این عالم را سیر کند در آن مرتبۀ آخر، تمام هیولی و اثر آن را از خود دور انداخت و یک جسم قوی و شدید در حقیقت جسمیه شد به طوری که بیگانه را دور کرد و خودش ماند و خودش.
با این حال، هویت و شخصیتش محفوظ است و آن همین جسم است که در این عالم بود و به عین همان شخصیت و همان هویت و همان هذیّت است، به طوری که اگر چشم آدم باز باشد و مراتب و نهایت و افق ورای این عالم طبیعت را ببیند این همان حقیقت و همان شخص جسم است که در طبیعت بود و ذاتش ذات طبیعی بود و همین کامل شد و در کمال حرکت کرد و از اینجا خارج شد و در آن عالم داخل گردید، به طوری که این حقیقت هم سنخ با اجسام آن عالم گردید و موقع دخول در آن عالم تمام گرد و غبار این عالم را تطهیر کرد و شست وشو نمود؛ هر آنچه غبار و گرد از عالم طبیعت به آن نشسته بود خود را از آن پاک نمود و هیولی هم در این شست وشو پاک شد.
این تطهیر و تغسیل تکوینی است که در جوهر ذات، انقلاب و تغیر و تبدل از طبیعی بودن به ماورای طبیعی شدن حاصل گردید، با این حال هذیّت و شخصیت آن از بین نمی رود و همان شخص و همان هویت است که در عالم طبیعت بود، چنانکه در خود عالم طبیعت تغیر و تجدد و تبدل حاصل می شد و با این حال، هذیّت و شخصیت
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 211
و وحدت منثلم نمی گشت؛ همان بدن طفل با اینکه در طبیعت مراتبی از تغییر و تبدیل پیدا کرد ولی باز در شیخوخت همان بدن است که در طفولت نازک و لطیف و کوچک بود؛ با اینکه بزرگ شده و عریض و بلند شده، ولی عین همان بدن است که بود.
پس صرف تجدد و تغیر و تبدل باعث زوال شخص و عینیت و وحدت و تغییر هذیّت نیست؛ همان بدنِ درحال طفولیت درحال کهولت هم همان است. بلی مراتب را طی نموده، اما همان جسم بعینه به مراتب بالا رفته، و یکی از مراتب بالا آن آخرین مرتبه ای است که هیولی از او جدا می شود و عالم طبیعت تمام می شود، ولی تمام شدن عالم طبیعت در اینکه این جسم همان جسم متوطّن در طبیعت نباشد دخل ندارد، بلکه عین همان است. منتها وطن عوض شده و افق طبیعت تمام شده و وارد سرحد ماورای طبیعت گردیده است، ولی به همان شخصیتی که در عالم طبیعت داشت.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 212