اصالت نفس و تابعیت بدن
و آن عبارت است از اینکه می فرماید: عامۀ مردم و عامۀ جماعت چنین گمان می کنند که نفس، تابع بدن است و بدن به هر حالی که باشد، نفس باید تابع باشد؛ مثلاً اگر بدن نشست، نفس هم تابع است و اگر بدن رفت، آن هم به دنبال او می رود و اگر بدن فربه و چاق شد، نفس قوی می شود و اگر بدن گرسنه شد، نفس ضعیف و ناتوان می شود و اگر بدن ذبول پیدا کرد، نفس ضعیف می گردد و اگر بدن نمو یافت، آن هم از ضعف می رهد و هر وقت به بدن اختلالی رسید، نفس حواسش پرت می شود و اختلال می یابد واگر بدن مشغول خورد و خوراک شد، نفس خوشحال می شود.
ولیکن قضیه به نظر عوام و برای آنهایی که پرده بین آنها حایل است و فقط ظاهر را می بینند چنین می نماید و خلاف حق، حق نمایش می دهد؛ چون مادامی که هیولی است و نفس پیدا نشده، چیزی نداریم و بعد از آنکه نفس پیدا شد، نفس، صورت بدن
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 257
است، و شیئیت شی ء به صورت آن است نه به ماده، و ماده از خود تحصل ندارد و محصِّل جنس، صورت است و مادامی که صورت نباشد، جنس تحصلی نداشته و حیثیتی ورای حیثیت قوۀ صورت ندارد.
چنانکه اهل میزان و منطق که نقشۀ خارج را تهیه کرده اند گفته اند: فصل، مقوم جنس است و جنس در حالت ابهام است و از ناحیۀ خودش متعین نیست و مبهم و لا متحصل است و تعین و خروج از ابهام و تحصلش به واسطۀ فصل و صورت است؛ چنانکه هیولای اُولی که مادة المواد است و مشائین هم که به آن قائلند نمی گویند: که آن، شیئی متحصل است، بلکه آن را بیش از قوه نمی دانند و قائلند که تمام حیثیتش با دیگران است.
بلی، هیولی در قوه بودنش احتیاج به صورت ندارد؛ ولیکن قوه بودن فقط، تحصل و تعین نمی آورد؛ با اینکه واحد شخصی است، در عین حال خودش تحصل ندارد و مبهم است، البته نه ابهام در مفاهیم تا گفته شود تا شیئی متشخص و متعین نشود، موجود نمی شود، بلکه مراد از ابهامی که در اجناس گویند لابشرط بودن است؛ مثل حرکت، مادامی که شیئی در حرکت است حد معینی به خود نگرفته و بین صرافة القوه و محوضة الفعل است، پس معنای ابهام در موجودات این است که حد تعینی به خود نگرفته باشند.
و بالجمله: چنانکه گفتیم هیولی، حد متعینی به خود نگرفته، و لا بشرطی این جنس، طوری وسیع است که دیده نمی شود ولو به دیدۀ عقل بنفسه تحصل پیدا کند؛ چنانکه صورت جسمیه ای دیده نمی شود که بنفسه متحصل باشد و استناد به یک صورت نوعیه نداشته باشد، و اگر بخواهد صورت جسمیه هم تعین پیدا کند لابد باید با یک صورت نوعیه باشد، اگرچه لا بشرطی صورت جسمیه قدری اضیق از لابشرطی هیولی است؛ چون صورت جسمیه یک قید دارد و آن قابل ابعاد ثلاثه بودن است و این
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 258
قید، او را گرچه تخصص داده است ولیکن در خارج، متحصل به تحصل نفسی، و متعین به تعین نفسی نمی کند.
در حقیقت صورت جسمیه را نمی توان فصل مصطلح گفت که به معنای مقوم باشد، بلکه این جنسی فوق جنس است.
گفته نشود که بنابر اجزاء ذی مقراطیسی ذرات کوچک که جسمی را تشکیل داده اند، غیر از صورت نوعیۀ جسمیه، چیزی ندارند.
زیرا ما می گوییم: معلوم نیست اجزاء ذی مقراطیسی همه یک نوع باشند و غیر از صورت جسمیه صورتی دیگر نداشته باشند.
علاوه بر این: ذی مقراطیس می گوید: این اجسامی که می بینی مؤلف از اجزاء است. و ما می گوییم: گرچه مؤلف باشد، ولی در حال تألیف جسمی نیست که بدون صورت نوعیه باشد. فتأمل!
و بالجمله: غایة ما فی الباب بنابر مسلک ذی مقراطیس آن است که معلوم نمی شود که جسم، بدون صورت نوعیۀ عنصریه هست یا نیست؟ ولیکن اثبات هم نمی شود که بدون صور دیگری، صورت جسمیه متحصل باشد. و بالجمله: این قضیۀ جسم از بحث ما خارج است.
صحبت در این است که شیئیة الشی ء به صورتش است نه به ماده اش؛ تحصل، از آنِ صورت است نه جنس و ماده. بنابراین از زمانی که در جسم، نفس نباتی پیدا می شود تحصل به آن است چون صورت است، ولیکن نفس نباتی آن طور نیست که بعد از به سر آمدن اَمَد و عمر ماده بتواند خود را علی حده نگاه دارد؛ زیرا وقتی که استعداد ماده برای آن نماند با خود ماده از بین می رود، یعنی ماده صورت دیگری را در این فسادش قبول می کند.
اما اگر حرکت جوهریۀ شی ء به واسطۀ آن لابشرطیت و مادۀ لطیفه ادامه داشته باشد با حرکت جوهریه در ترقی است و حرکتش ادامه می یابد؛ مثل موادی که حیوان
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 259
می شوند و یا اگر به اندازه ای تلطیف شده باشد که ممکن باشد به آخرین صورتی که صورت انسانی است برسد با حرکت جوهریه به آن صورت هم می رسد.
پس، از وقتی که صورتی به صورت دیگری که نفس باشد تبدل پیدا کرد، تحصل ماده به صورتش که عبارت ازنفس است می باشد، و تعین ماده با اوست و فعلاً آنچه اصالت دارد خود صورت است و ماده و بدن هیچ اصالتی و حیثیتی ندارد؛ مگر اینکه تابع نفس است، نه تبعیت تعارفی و تشریفی، بلکه تبعیت ذاتی و قهری.
بنابراین: بدن به دنبال نفس است و قضیه به عکس درک و گمان تودۀ مردم است؛ یعنی چون نفس اراده می کند که بدن حرکت کند، قهراً حرکت خواهد کرد و اگر بخواهد بنشیند، باید بدن، اطاعت تکوینی ذاتی نماید و ملال این از ملال اوست و فرح و نشاط این، از نشاط و فرح اوست، و مادام که نفس اشتغال به طبیعت و توجه به انتظام امر بدن دارد، بدن منتظم است، و در صورت توجه و اشتغال نفس به بدن، بدن در ترقی و نمو است؛ چنانکه در اوایل امر که زمان جوانی است، اشتغال نفس به طبیعت و نظام بدن است، لذا برای بدن ترقی و نمو حاصل می شود.
و چون به حرکت جوهری در جوهر نفس، کمال حاصل می شود و رو به عالم غیب و تجرد می گذارد، هر چه به آنجا نزدیک می شود از طبیعت دور گشته تا به افقی می رسد که حد وسط بین افق طبیعت و افق عالم تجرد است، و آن گاه که با حرکت جوهریه، تعالی ذاتی و ترقی جبلّی قهری نمود، مستقل می شود و به کلی از طبیعت اعراض می کند و در آن وقت این بدن می افتد.
الحاصل: صورت بدن، نفس است؛ اگر در حدی که فقط نفس نباتی است، اسباب فساد عارض شد، چون نفس نباتی، تجرد ندارد و بیش از یک قوۀ حالّۀ در جسم نباتی نیست، لذا با خود جسم، عمرش تمام می شود.
و اگر از آن ترقی کرده و مثلاً به اول درجۀ تجرد دست یافت ـ و این نوعاً و غالباً در اطفال و بچه هاست ـ اگر در این مرتبه، از بدن مفارقت کند، به اندازۀ تجردش بقا دارد.
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 260
اگر ماده مستعد بود و نفس پیدا شد و با حرکت جوهریه، کم کم تجردش بیشتر شد، تا اندازه ای که جنبۀ تجردی غلبه نداشته باشد و علاقه اش به طبیعت بیشتر باشد، زمان قوّت بدن و ترقی آن است.
اما وقتی به سنّی رسید که از آن سن، اشتغال به طبیعت وقفه پیدا می کند ـ مثلاً در سن 27 سالگی و یا 30 سالگی یا 35 سالگی این اتفاق می افتد، چون دقیقاً مشخص و معلوم نیست ـ با حرکت جوهریه، رو به استقلال و تجرد می گذارد، تا به تدریج علاقۀ خود را از طبیعت جمع می کند، و لذا نور چشم را می بینی که رو به اضمحلال و غروب است، با اینکه چشم هیچ اشکالی ندارد؛ اما کم کم، کم نور می شود، و همچنین قوۀ سمع و قوۀ لمس و ذوق و شامّه.
و این معنای میل نفس و زوال تدریجی آن از وسط سماء طبیعت به پشت کوه طبیعت است، آن وقت است که انسان پیر می شود و مثل آفتاب بالای کوه است که میل به غروب داشته باشد، با اینکه در اعضایش اختلالی حاصل نشده، ولی یک دفعه ضعف عارض می شود و آن خورشید از افق که گذشت تمام انوار و شعاعش از بدن کوچیده و این معنای موت طبیعی است.
پس چنان نیست که نفس، تابع بدن باشد، بلکه بدن تابع آن است و از هر کجا نظرش کم شود، فساد و سستی را که لازمۀ موجودات طبیعی است به دنبال دارد؛ علاوه بر این، موجبات فساد هم بسیار است؛ از قبیل میکربها و غیره.
والحاصل: ضعف معده و سایر قوا از کم لطفی نفس است که مقداری از سایه اش را از سر آنها کم می کند، پس به نفس باید گفت که خدا سایه ات را کم نکند.
ولی آن عالم طبیعی، که قائل به نفس نیست می گوید: همین بدن است و غیر آن نیست و خرابی مال بدن است که روزی قوی بود، روزی هم ضعیف و ناخوش می شود.
یا آن طبیب هم، که توجه به نفس و تجرد آن ندارد ـ چون اینها فقط به ظاهر نگاه می کنند و دیدۀ باطن بین یا ندارند، و یا اگر داشته باشند بسته است ـ حکم خواهد کرد
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 261
که ضعف، مال بدن است بدون اینکه متوجه باشد ضعف آن، از کم علاقگی نفس است.
ولی حکیمی فلسفی که با برهان، نفس را اثبات کرده و برای آن اثبات تجرد نموده، این حرفها را نمی گوید، و تمام حیثیات را به آن صورتِ متحصل نسبت می دهد و برای مادۀ غیر متحصل، حیثیتی و فعلیتی قائل نیست؛ زیرا شیئیة الشی ء به کمال اوست که صورت باشد، نه به نقصش که ماده باشد.
پس بنابر تجرد نفس و بنابر حرکت جوهریه و بنابر اینکه نفس، صورت بدن است ـ که همۀ اینها برهانی و مدلّل و مبرهن است ـ تابعیت بدن برای نفس ذاتی است، و نفس هم با حرکت جوهریه رو به استقلال و رو به عالم غیب است و هر چه تجردش بیشتر می شود، مجذوبیتش ذاتاً به عالم غیب زیادتر و اشتغالش از طبیعت کمتر می گردد، پس در اثر قطع توجه نفس، بدن کلال و ملال و ضعف و انحطاط، و قوا سستی، و معده و غیر آن ضعف پیدا می نماید. آن وقتی که نفس به تمام استقلال رسید، این بدن را می اندازد و به تمام اِعراض، از طبیعت اعراض می نماید، و بعد از آنکه در مدتی که حرکت می کرد، اعراض تدریجی ذاتی قهری داشت، اینک تمام صفحۀ وجودش به آن طرف گشته و اعراض تام و تمام نموده است، این معنای موت طبیعی است که از طبیعی بودن این موت هم قضیه معلوم است.
بلی، گاهی قبل از اینکه این سیر طبیعی و راه مقدّر و حرکت موقوته به سر آید، بر بدن و بر ماده از خارج آسیبی می رسد که ماده را از قابلیت و بدن را از استعداد می اندازد؛ مثلاً وقتی که سر شخص را ببرند، دیگر این چنین ماده ای قابل تدبیر نفس و قابل تکامل و سیر جوهری نیست.
البته در این صورت که ماده از قابلیت افتاد، صورت، از چنین مادۀ مسلوب اللیاقه، وداع و مفارقت خواهد کرد، و هرگاه چنین رافع استعدادی بر ماده و بر بدن عارض شد، حرکت جوهریۀ نفس تمام، و تجرد آن کمتر خواهد بود؛ زیرا نفس رو به کمال جوهری بود، البته قبل از آنکه آن لا بشرطی را که در این ماده به ودیعه گذاشته شده بود
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 262
از دست بدهد، و وقتی که به آخرین منزل رسید و ماده از لیاقت افتاد، دیگر موقع مفارقت قهری و ضروری رسیده، گرچه از استیفای مرام و قضای حاجت باز مانده و دست تصادفات زمان، این میوۀ نارس را چیده و باد خزان حوادث، این شکوفه را زده و نگذاشته که به حد کمال برسد و تیشۀ تصادف، ریشۀ درخت این شکوفه را قطع نموده است.
و بالجمله: این هم معنای موت اخترامی است، که این شعر مناسب است آورده شود:
جان قصد رحیل کرد گفتم که مرو گفتا چه کنم خانه فرو می آید
تقریرات فلسفه امام خمینی (س)(ج. 3)صفحه 263