
حافظ آینه ها
محمد علی دهقان قسمت دوم قصه های قهرمانی
سواران به سرعت به کاروان کوچک علی نزدیک میشدند.
علی برای جلوگیری از هر پیشامد بدی، به «ابوواقد» و «ایمن» دستور داد که فوراً شترها را بخوابانند و پاهای آنها را ببندند.
آن وقت به زن ها کمک کرد تا از کجاوه پیاده شوند. در این حال سواران مهاجم با شمشیر های برهنه از راه رسیدند و درحالی که خشم گلوی آنها را در پنجه ی خود میفشرد، شروع به داد و فریاد کردند:«ای علی! تو فکر میکنی که میتوانی با این زنان از چنگ ما فرار کنی؟!... نه، امکان ندارد! حتماً باید راه خود را عوض کنی و به مکّه بازگردی!»
علی (ع) در پاسخ گفت:«اگر باز نگردم، چه اتفّاقی میافتد؟»
سواران نقابدار گفتند:« تو را به زور باز میگردانیم، یا این که با سرِ تو به مکّه باز میگردیم!» سپس به سوی شترها تاختند تا آنها را رَم بدهند. علی، با دیدن این صحنه، دیگر طاقت نیاورد و درحالی که از خشم دندان های خود را برهم میفشرد، شمشیر از نیام بیرون کشید و در مقابل آنها ایستاد. یکی از مهاجمان به روی علی شمشیر کشید. علی خود را کنار کشید و شمشیر خود را با قدرت تمام به سوی او فرود آورد. نزدیک بود شمشیر علی شانۀ مرد را به دو نیم کند که اسبِ مرد مهاجم قدمی به عقب رفت
شرک از او میخواهد که به سوی قلعه حرکت کند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 207صفحه 18