فصل چهارم: کاپیتولاسیون و تبعید امام

پایه کار در بازجوئی مقاومت است

‏من به آقای محتشمی‌گفتم: آقای محتشمی‌من سابقه دارم. چند تا پرونده دارم. به احتمال زیاد اول بیایند مرا برای بازجویی ببرند. تا من اقرار نکردم شما چیزی نگو؟ ممکن است به تو یکدستی بزنند. اگر الف را بگویی تا انتها باید اقرار کنی و بعد محاکمه مان هم می‌کنند. ولی اگر اقرار نکنیم طبق ماده 5 حکومت نظامی‌ اینها حق دارند تا دو ماه ما را در زندان نگه دارند پس یا باید محاکمه کنند یا آزاد کنند. همان طور هم شد، ساعت 11 آمدند من را به داخل اطاق بازجوئی بردند. نیمکت چوبی گذاشته بودند. ‏

کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 134
‏متهم را می‌خواباندند روی نیمکت و یک سرباز روی پا و یک سرباز روی سر می‌نشست و با تسمه پروانه چهار پر می‌زد. بعد بلند می‌کرد و می‌گفت: حالا اسمت چیست؟ می‌خواستند اول زهر چشم بگیرند و وقتی سوال کنند دیگر آن هیمنه ات را شکسته باشند. من هم چون برنامه‌ام را درست تنظیم کرده بودم دربازجویی حواسم کاملاً جمع بود. به آنها گفتم: یک آقائی به نام تقی محمدی نامی‌ به مغازه من آمد و از من خرید کرد. بعد تلفن زد و گفت: من یک مقدار میخ و قماش فرستادم می‌آورند در محل شما تا با جنس‌های دیگری که خریداری کرده‌ام ببرم. تا این مساله را مطرح کردم آنها شروع کردند به فحاشی کردن. خوب پایه کار در بازجوئی مقاومت است. اگر کسی بتواند بازجوئی را خوب پس بدهد، آنها هیچ کاری نمی‌توانند بکنند. آن روز خیلی مرا اذیت کردند. من هم از آن حرف خودم کوتاه نیامدم. این سه نفراز بازجوهای اطلاعات شهربانی بودند. هر سه هم با تجربه بودند. من آنها را خوب می‌شناختم؛ یکی از آنها محمدی بود. در موقع بازجوئی با آرامی‌برخورد می‌کرد. برخورد تهدید‌آمیز داشت. سومی‌نیک طبع بود. او فقط کتک می‌زد و با شلاق و کابل برق اقرار می‌گرفت. مقاومت من طولانی شد، حالا ساعت نیم بعدازظهرشده بود و آنها هم گرسنه و تشنه بودند و خستگی و ناامیدی در چهره شان بود، ولی با این حال گفتند: بگذار بگوید. دوباره گفتم: تقی محمدی نامی‌آمد از من جنس خریداری کرد و تلفن زد. گفتند: تعهد می‌کنی تقی محمدی را تحویل بدهی؟ گفتم: تعهد می‌کنم در صورتی که مجدداً برای خرید مراجعه کند. من شما را خبر می‌کنم که او را دستگیر کنید فقط یک شماره تلفن به من بدهید. تا من این را گفتم مجدداً شروع کردند به فحاشی کردن. به من گفتند: تو آمدی ما را رنگ کنی؟! گفتم: چه رنگی؟ خوب شما بفرمایید چه راهی دارد؟ مثلاً اگریک وقت آمد به من مراجعه کرد، من او را به شما معرفی می‌کنم. آنها که خسته شده بودند از من امضا گرفتند و من را به انتهای راهرو که اطاق بزرگی بود منتقل کردند. افرادی که بازجوئی آنها تمام نشده بود در آن اطاق نگه داری می‌شدند. ‏


کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 135
‏وقتی من وارد اطاق شدم افرادی که در رابطه با حوادث 15 خرداد بازداشت شده بودند نیز در آنجا بودند. یکی از آنها نقره چی بود ‏‎[1]‎‏ که اول بازار بزرگ تشکیلات بزرگی داشت. اتهامی‌که او داشت این بود که شاه دریک سخنرانی در همدان اظهار کرده بود عبدالقیس و جوجو از طرف عبدالناصر پول آورده و به هر نفر 25 ریال پول داده‌اند که شعار به نفع آقای خمینی بدهند، دو نفر دیگری که در این اطاق دیدم فرزندان حاج سید علی تقی تهرانی بودند که یکی در مسجد ارامنه بازار حضرتی پیشنماز بود و دیگری فرش فروش بود. صاحب چاپخانه و 4 نفر از کارگران چاپخانه هم بودند. یکنفر دیگر هم جوانی بود به نام انصاف گو که کارمند مجلس شورای ملی در میدان بهارستان بود. او بعد از ما بازداشت شد. من و آقای محتشمی در سر پولک در منزل آیت‌الله بهبهانی با او آشنا شده بودیم. ما اعلامیه به او می‌دادیم و او هم در چاپخانه مجلس شورای ملی چاپ می‌کرد. ‏

‏نیم ساعتی نکشید دیدم آقای محتشمی ‌را آوردند. چهره ایشان برافروخته نشان می‌داد. فهمیدم حسابی از ایشان پذیرایی کردند. آمد حرف بزند من دستش را گرفتم و فشار دادم. به او فهماندم که اینجا امن نیست، هیچی نگو حالا موقعیت مناسب نیست. وقتی دراز کشیدیم، محتشمی‌گفت: همانطوری که گفته بودی یکدستی زدند. گفتند: تو دیگرخودت را اذیت نکن. فلانی را ما پذیرایی کردیم. خودش هم همه چیز را گفته؛ من هم گفتم هیچی نمی‌دانم یکدستی نزنید. این را که گفته بود کتک مفصلی می‌خورد و یک بازجویی موقت از او می‌کنند. ‏

‏به محتشمی‌گفتم: گاومان زایید یک پرونده دیگری هم به پرونده ما اضافه شد. انصاف گو کارمند مجلس شورای ملی که به او اعلامیه می‌دادیم تا در مجلس چاپ کند اینجاست. اگر اعتراف کند برای ما خیلی بد می‌شود. ولی از قضا آن جوان هم خیلی هوشیار و باهوش بود. جوان خوش سیما و خوش قدی بود که اصلاً با ما آشنایی نداد. ما هم آشنایی ندادیم. تقریبا شش روز و هفت شب ما را در این محل برای بازجویی ‏

کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 136
‏نگه داشتند. هر روز هم با شکنجه و شلاق پذیرایی شدیم. وقتی ناامید شدند یک طرح جدیدی را ارائه دادند. گفتند شما بیایید نفری 200 هزار تومان ضمانت بدهید تا آزاد شوید یا اینکه آنها را معرفی کنید. خوب آنها هم از دوستان ما بودند. احمد شهاب بود. جواد افراشته بود و حسین اکبر زاده بود که در بازجوئی گفته بودند که این اعلامیه را از احمد شهاب گرفتیم برای اینکه من را لو ندهند؛ در حالیکه من خودم مسئول چاپ و توزیع اعلامیه کاپیتولاسیون بودم. پدر خانم من هم بنکدار قماش بود فروشگاه شهربانی از او جنس می‌خرید و به نام حاج محمود توکلی معروف بود او را آورده بودند که تو یک چک دویست هزار تومانی نقد به ما بده تا دامادت را آزاد کنیم. آن روز دویست هزار تومان خیلی پول بود، با هفت، هشت هزار تومان می‌شد یک خانه خوب خرید. پدر خانم من هم گفته بود که من اصلاً با کار او موافق نیستم. ترسیده بود که چک به آنها بدهد. تا شب هفتم در همان اطاق بالای فرمانداری نظامی‌بودیم. همان شب، شب شهادت حضرت زهرا(س) بود که من نیاز به غسل پیدا کردم. بلند شدم گفتم بازجوی مرا بگویید بیاید. به او گفتم که تو ادعای مومنی می‌کنی؟ امشب شب شهادت حضرت زهرا است مرا بفرستید برای نمازم غسل کنم. او هم به تمسخرگفت: بله می‌فرستیم تو را به رکن 2 تا از شما اقرار بگیرند. ‏

‏ ‏‏خوشبختانه همان شب همه زندانیانی که در طبقه دوم شهربانی بودند به استثنای من و صاحب چاپخانه، آقای محتشمی‌، آقای صادقی و انصاف گو را آزاد کردند و ما را هم به زندان موقت فرستادند.‏

کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 137

  • . علی اکبر نقره چی در بازار بزرگ تهران یک مغازه دو دهنه بزرگ داشت و در کار طلا و نقره بود.