فصل پنجم: آزادی از زندان

دستگیری گسترده اعضای موتلفه

‏بعد از اجرای حکم اعدام انقلابی حسنعلی منصور، ماموران امنیتی رژیم در جستجوی عاملین ترور به سراغ جمعیت‌های موتلفه آمدند و اعضای شورای مرکزی جمعیت‌های موتلفه اسلامی ‌در دو گروه بازداشت شدند. وقتی محمد بخارائی بدست شهربانی بازداشت شد، سه نفر از برادران شورای مرکزی از جمله صادق امانی، مهدی عراقی، حبیب‌الله عسگر اولادی در بین بازداشت شدگان بودند. در بازداشت‌های بعدی اعضاء شورای مرکزی شامل: صادق اسلامی، ‌سید اسدالله لاجوردی، عزت الله خلیلی، علی حبیب اللهیان، حسین رحمانی، سید محمود میر فندرسکی، حبیب‌الله شفیق و من دستگیر شدیم. گروه اول در اطلاعات شهربانی و گروه دوم بوسیله سازمان اطلاعات و امنیت کشور در زندان قزل قلعه تحت بازجوئی قرار‌گرفتند. ‏

‏س: دستگیری این افراد به طور همزمان انجام گرفت؟‏

‏ج: پس از دستگیری بخارایی و انتقال او به کلانتری میدان بهارستان، نیک نژاد و رضا صفار هرندی و سید علی اندرزگو‏‎[1]‎‏ بی درنگ به میدان شوش رفتند و طبق قرار، ‏

کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 153
‏در اول جاده شهرری، مقابل مسجد مهدیه با حاج صادق امانی دیدار کردند و اسلحه‌های خود را به وی تحویل دادند و به خانه‌های خود رفتند، ولی ماموران به خانه‌های آن‌ها ریختند و صفار هرندی و نیک نژاد را دستگیر نمودند. سپس، شهید امانی که فراری بود و مسولیت جابه جایی او نیز به عهده‌ی اینجانب بود، در آخرین محلی که او را بدان جا منتقل کردم منزل آقای رضوی ‏‎[2]‎‏ واقع در خیابان بهار بود که آنجا بازداشت گردید و بعد از آن، سایر اعضای شورای مرکزی، یکی پس از دیگری بازداشت شدند. البته در فاصله ی میان دستگیری آقایان عسگر اولادی، شهید عراقی و شهید امانی، ما توانستیم خانه‌های خود را از اسناد و مدارک پاک کنیم و خود را برای دستگیری و بازجویی‌ها آماده نماییم. عاقبت در دوم اسفند 1343 به وسیله ی ماموران ‏
کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 154
‏ساواک دستگیر شدم. به یاد دارم که در همان شب دستگیری، حدود شصت نفر را بازداشت کردند که عده‌ای از آنها افراد متفرقه بودند و از ماجرا خبری نداشتند. ‏

‏س: در دفتر کارتان دستگیر شدید؟‏

‏ج: بله، نزدیک غروب بود، معاون ساواک بازار به نام امیر سلیمانی به اتفاق ماموران زیر دستش به دفتر کارم آمدند. بر آن بودم که فردای آن روز به مشهد بروم و با آیت‌الله میلانی درباره ی دستگیر شدگان صحبت کنم. بلیت هواپیما هم خریده بودم و همه چیز برای سفر آماده بود. مطمئن بودم که بالاخره سراغ من خواهند آمد، برای همین به دوستانم توصیه کرده بودم که هر گاه وارد دفتر کارم شدید و من با اخم برخورد کردم، بدانید نامحرم در دفتر است و مواظب سخنان خود باشید. از اتفاق، پس از ورود ماموران به دفتر، یکی از دوستان عضو موتلفه به نام آقای ترابی‏‎[3]‎‏ نیز وارد شد. من تا او را دیدم، با اوقات تلخی گفتم: چه می‌خواهی؟ آقای ترابی که متوجه اوضاع شده بود، گفت: چند دست استکان می‌خواهم. من او را به انتهای محلی که کارتن‌های استکان قرار داشت، بردم. در همان حال، بلیت مسافرت، دسته چک و کاغذی که روی آن رئوس مطالبی که باید با آیت‌الله میلانی در میان می‌گذاشتم را از جیبم درآوردم و در یکی از کارتن‌ها انداختم. آقای ترابی هم همان کارتن را برداشت و رفت. خوشبختانه ماموران ساواک که جلوی دفتر کارم نشسته بودند، متوجه نشدند. پس از رفتن آقای ترابی، مرا به ساواک چاله حصار بردند و پس از چند دقیقه گفتند: برویم به خانه ات، در آن زمان من در حال نوسازی خانه ی قدیمی‌ام واقع در کوچه ی شیبانی در امیریه بودم و به طور موقت در خانه ی پدر همسرم که در کوچه ی پروفسور عدل و رو بروی کاخ مرمر قرار داشت، زندگی می‌کردم. از این رو گفتم: خانه ندارم و مشغول ساخت آن هستم. گفتند: می‌رویم همان جا. به اتفاق، به محل ساختمان رفتیم و ماموران مشاهده کردند که چند کارگر در اتاقک یک ساختمان نیمه تمام نشسته‌اند. لذا ماموران ‏

کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 155
‏به اصرار نشانی محل اسکان موقت مرا خواستند. چون پسر اولم بیمار بود، به آنها گفتم: من در خانه مریض دارم. هم پسرم بیمار است و هم مادر همسرم. می‌ترسم اگر شما به آن جا بروید، آنها وحشت کنند و آسیبی ببینند؛ لذا به یک شرط شما را به آنجا می‌برم که یک نفر با من برود. معاون ساواک مخالفت کرد و نماینده دادستان هم آمد. وقتی وارد کوچه عدل شدیم، به آنها گفتم: اجازه بدهید ابتدا من وارد خانه شوم و به خانواده‌ام بگویم که مهمان دارم و دو تن از رفقایم می‌خواهند وارد خانه شوند. آنها قبول کردند و من هم بلافاصله وارد خانه شدم و ماجرا را به خانمم گفتم و او را آماده نمودم. بعد، آن دو مامور وارد خانه شدند و همه چیز را به هم ریختند، ولی چیزی نیافتند، مگر چند جلد کتاب، وصیت نامه‌ای که نوشته بودم و عکسی از امام. آنها همین چند چیز را برداشتند و آماده ی رفتن شدند. خانواده ی من که متوجه شدند دستگیری من جدی است و ماموران می‌خواهند مرا با خود ببرند، شروع کردند به گریه و زاری. من آنها را دلداری دادم. مامورین ساواک هم گفتند: بگو دیگر برنمی گردی. این درست نبود که من به خانواده‌ام چنین چیزی بگویم؛ لذا گفتم: مساله‌ای نیست، نگران نباشید مرا برای بازجویی می‌برند و بعد آزاد می‌کنند. ‏

‏س: آقای ترابی از مبارزین و اعضای موتلفه بود؟‏

‏ج: بله. ‏

‏س: ماموران ساواک به آقای ترابی شک نکردند؟‏

‏ج: خیر. ‏

‏س: رفتار مامورینی که به منزل شما آمدند، مودبانه بود؟‏

‏ج: بله، آنها برای آنکه در محل سر و صدا ایجاد نشود سعی می‌کردند که بازرسی منزل را با ملاحظه انجام بدهند. ابتدا وارد حیاط شدند. من در ساختمانی که در جنوب حیاط بود زندگی می‌کردم. مادر و پدر خانمم هم در شمال حیاط ساکن بودند. وقتی اینها شروع کردند به بازرسی با اینکه برخی مسایل را رعایت می‌کردند اما خانواده فهمیدند که اینها مامور ساواک هستند لذا شروع کردند به گریه کردن. بچه‌ها این طرف و آنها هم آن طرف، اما من روحیه‌ام خیلی خوب بود؛ چون واقعاً من هیچ مشکلی از ‏

کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 156
‏نظر راهی که انتخاب کرده بودم، نداشتم. لذا هیچ وحشتی نداشتم، همیشه بعنوان یک عنصر تشکیلاتی برای این نوع دستگیری‌ها مهیا بودم. بارها ساواک مرا دستگیر کرده بود. ‏

‏آن روز هم وقتی کار بازرسی اینها از منزل تمام شد من با اهالی منزل خدا حافظی کردم و ماموران هم مرا یکراست به زندان قزل قلعه بردند. تا آن شب من قزل قلعه را ندیده بودم و عجیب آن که ده شب قبل از بازداشتم، در خواب دیده بودم که مرا به زندان قزل قلعه برده‌اند و می‌گویند: اینجا سازمان تیمور بختیار است و زنده از اینجا بیرون نخواهی رفت. ‏

‏جریان از این قرار بود که درست 10 شب قبل از بازداشت من، نزدیکی طلوع فجر خواب دیدم مرا بازداشت کرده و آورده‌اند به زندان قزل قلعه و از من بازجوئی کردند و در آنجا مرا بردند نزد سرهنگ مولوی، معاون ساواک مرکز، او چند سوال از من کرد و گفت: اگر جواب‌های درستی ندهی سر سالم از این جا بیرون نخواهی برد. اینجا سازمان بختیار است. من در بازداشت‌هائی که قبلاً شده بودم زندان قزل قلعه را ندیده بودم. دوم اسفند 1343 که مرا بازداشت کردند، وقتی مرا بردند پیش سرهنگ مولوی و حرف‌هائی که به من زد، دیدم همان مکان و همان حرف‌هائی است که در خواب دیده‌ام.‏

کتابدیدار در نوفل لوشاتوصفحه 157

  • . علی اندرزگو (شیخ عباس تهرانی) در 1318 در تهران به دنیا آمد، پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی به تحصیل علوم دینی رو آورد؛ در ضمن برای تامین مخارج زندگی روزها کار می‌کرد و شبها درس می‌خواند. شهید اندرزگو مبارزه خود علیه رژیم پهلوی را با فداییان اسلام شروع کرد و از نزدیک با نواب صفوی- رهبر این گروه- آشنا بود. بعد از واقعه 15 خرداد در تهران دستگیر شد و شهربانی در مورد او حساسیت زیادی نشان داد. شهید اندرزگو پس از رهایی، با حاج صادق امانی و دیگر دوستانشان تصمیم گرفتند در راه پیشبرد اهداف امام مبارزه مسلحانه را در پیش گرفته و برای شروع، اعدام حسنعلی منصور را در دستور کار خود قرار دادند. پس از ترور منصور، شهید اندرزگو که خود نیز در صحنه حضور داشت در دادگاه رژیم پهلوی غیابا به اعدام محکوم شد. بنابراین مخفیانه به عراق سفر کرد و در 1345 به ایران مراجعت کرد و در قم شناسایی شده و به تهران گریخت و در چیذر فعالیت و تحصیل دوباره خود را با اسم مستعار اغاز کرد. در 1351 بعد از اعتراف یکی از دوستانش که دستگیر شده بود، ناچار شد به قم سفر کند. از قم دوباره به تهران بازگشت و از آنجا بلافاصله به مشهد عزیمت کرد. در مشهد زمینه سفرش را با خانواده به افغانستان فراهم کرد. پس از مدتی به زابل و زاهدان، و از آنجا همراه خانواده به افغانستان رفت و پس از یک ماه توقف در افغانستان به مشهد بازگشت. اندرزگو مدتی در آنجا ماند و با تغییر قیافه‌های متعدد به تهران و شهرستانها رفت و آمد می‌کرد. دوبار به طور مخفیانه به مکه رفت. در راه بازگشت از سفر دوم، برای تماس با امام به نجف رفت. وی مسافرتی نیز به کشورهای سوریه و لبنان داشت وی در این زمان دوره‌های اموزش نظامی را طی نمود. پس از بازگشت به ایران تصمیم گرفت شاه را ترور کند، وی برای این کار مهلتی نیافت و در روز 2 شهریور مصادف با 19 رمضان 1357 در اطراف منزل یکی از دوستانش که ساواک به انتظار دستگیری وی تمام کوچه را محاصره کرده بود به شهادت رسید.
  • . سید ابوالقاسم رضوی فرد، در سال 1304 ه‍. ش در تهران متولد شد و پس از اتمام تحصیلات خود در رشتۀ حقوق به کار وکالت دادگستری پرداخت. وی در دوران نخست‌وزیری دکتر مصدق از اعضای فعال جبهۀ ملی بود و یک بار در سال 1333 ه‍. ش به اتهام فعالیت مضره، یک ماه را در زندان به سر برد. وی پس از دستگیری شهید صادق امانی، به اتهام مخفی کردن یکی از متهمان قتل منصور، دستگیر و به 4 ماه حبس تادیبی محکوم شد. (یاران امام به روایت اسناد ساواک، شهید حاج مهدی عراقی ص 115-116)
  • . آقای احمد ترابی در بازار حضرتی تهران در یک نانوایی سنگکی کار می‌کرد و علاقه شدیدی به امام داشت. وی به دفتر کار من مراجعه و اخبار دریافت می‌کرد.