محمدحسن شریف قنوتی در 1355ش خانواده اش را از اردکان به بروجرد انتقال داد و خود مبارزات ضدرژیمی اش را همچنان در اردکان ادامه داد. او در سال های اوج گیری مبارزات مردمی علیه رژیم پهلوی راهپیمایی ها و تظاهرات های عظیمی را علیه رژیم پهلوی به راه می انداخت و رهبری می کرد. برخورداری از قریحه شعری هم به او کمک می کرد که به سرودن اشعار و شعارهایی علیه فساد و جنایات رژیم پهلوی بپردازد و در تظاهرات ها و راهپیمایی ها از آنها استفاده نماید. تلاش های شیخ در برگزاری تظاهرات ها و نیز اقدامات سیاسی مختلف
کتابشیخ شریفصفحه 82
علیه رژیم و حضور پررنگ او در اقدامات ضدرژیمی این شایعات را قوّت می بخشید که وی توسط عوامل امنیتی رژیم دستگیر می شود. لذا مؤمنان نمازگزار از وی می خواستند برای مدتی شهر را ترک نماید تا از دست مأموران ساواک درامان باشد. او علی رغم میل باطنی اش این پیشنهاد را پذیرفت و به همراه دو نفر از یارانش به سمت شیراز به راه افتاد. آنان در این سفر به دست عوامل ساواک افتاده و بازجویی گردیده و برای مدتی بازداشت شدند. محمدرضا جلالی، از شاگردان و همراهان شریف قنوتی، ماجرای این سفر را چنین تعریف می کند: «سرانجام پس از روزها تلاش، شیخ را متقاعد کردیم که شهر را ترک نماید. او پس از آنکه حتی مغازه داران را به تعطیلی بازار تشویق کرده بود پس از یک تظاهرات باشکوه شهر را ترک کرد. او می گفت: من هر جا بروم برنامه ام همین است ولی اگر اکنون صلاح را در این می دانید که از اینجا بروم، می روم. سپس به ما پیشنهاد کرد که شما حاضرید با من بیایید. گفتم بله. هر جا که شما بفرمایید می آیم. آقای سرمست غفاری هم با ما همسفر شد. قرار شد ما دو نفر آقای قنوتی را تا شیراز همراهی کنیم. پس از اقامه نماز صبح به طرف شیراز به راه افتادیم. به شیراز که رسیدیم گفتیم آقا برنامه شما چیست گفت من از همین جا برنامه ام تبلیغ است و تا هرکجا که خدا بخواهد جلو می روم اگر شما ترسی در وجودتان می بینید
کتابشیخ شریفصفحه 83
اجباری ندارید با من بیایید. به اردکان برگردید و در تظاهرات آنجا شرکت کنید. ما گفتیم به هیچ عنوان حاضر نیستیم شما را تنها بگذاریم. خلاصه، از شیراز حرکت کردیم. به مرودشت که رسیدیم ایشان تبلیغ خود را شروع کرد و علیه رژیم ستمشاهی صحبت کرد. شهر به شهر که می رفتیم در هر شهر می ایستادیم و ایشان تبلیغ می کرد. به آباده که رسیدیم متوجه شدیم که موضوع رفتن ایشان به شیراز را از سپیدان گزارش داده اند و وی از شیراز تحت تعقیب قرار گرفته است. شب را در مسافرخانه ای در آباده خوابیدیم. نیمه های شب دو نفر بالای سرمان آمدند و از ما سؤال و جواب کردند و شناسنامه خواستند. بعد صورتجلسه کردند و رفتند. ما هم نمی دانستیم که قضیه چیست؟ آقای شریف قنوتی گفت بلند شوید برویم بیرون. گفتیم چرا گفت اینها ساواکی هستند و دارند ما را شناسایی می کنند. تصمیم گرفتیم از مسافرخانه خارج شویم صاحب مسافرخانه ممانعت کرد. لذا شریف قنوتی گفت به بهانه تجدید وضو یکی یکی به طبقه پایین می رویم و از آنجا به بیرون می رویم. هر سه با این برنامه از مسافرخانه و از آباده خارج شدیم، و با ماشین های بین راهی به سمت شهرضا به راه افتادیم. شریف قنوتی در شهرها به هر مغازه و مسجدی که می رسید توقف می کرد و سخنرانی می نمود و اعلامیه هایی را که همراهمان بود پخش می کرد. او در این راه برنامه و هدف داشت، استخاره می کرد و هر جا که صلاح بود می رفت و ما هم او را همراهی می کردیم تا اینکه به شهر کرد رفتیم. در آنجا نیز برنامه تبلیغ خودش را ادامه داد. از شهر کرد به سمت کوهرنگ بختیاری حرکت کردیم. شریف قنوتی ده به ده پیاده می شد و
کتابشیخ شریفصفحه 84
تبلیغ می کرد. به کوهرنگ رسیدیم که به آن هفت لنگ بختیاری می گفتند. دیدیم بعد از آن شهری در اطراف نیست. سفر ما از شیراز به کوهرنگ سه روز طول کشیده بود. شریف قنوتی از مردم سراغ مسجد را گرفت، کسی جواب ما را نمی داد. گفتیم آقا این چه جایی است که ما را آورده ای لااقل به یک شهر بزرگ می رفتیم. ایشان جواب داد ما هدفمان چیز دیگری است باید هرطور شده تبلیغ کنیم. بالاخره با پرسش از این و آن آدرس یک مسجد نیمه کاره ای را گرفتیم. به آنجا رفتیم و دیدیم سه چهار ستون از هفت هشت سال پیش برپا شده و اطراف آن را یک دیوار دو متری کشیده اند. حدود پانزده دقیقه روی خاک های مسجد نیمه کاره نشستیم. ناگهان دیدیم که در محاصره هستیم و از ستون ها و دیوارهای نیمه کاره مسجد، مأموران مسلح روی سر ما ریختند و ما را دستگیر کردند..»
بدین ترتیب، شریف قنوتی به همراه دو تن از یارانش، جلالی و غفاری، در دام ساواک شهرکرد گرفتار شد. آن ها در محافظت عوامل ژاندارمری و امنیتی به شهرکرد بازگردانده شده و دربدترین شرایط بازداشت، بازجویی و شکنجه شدند. ادامه ماجرا را از زبان محمدرضا جلالی چنین می شنویم: »به محض دستگیری ما، آن ها با شریف قنوتی و ما رفتار خشن و ناجوانمردانه ای کردند ما را عقب یک کامیون ارتشی انداختند و به سمت پاسگاهی بردند. برای آزار بیشتر ماشین را آن چنان در دست انداز می انداختند که سر ما به سقف ماشین می خورد. ما را
کتابشیخ شریفصفحه 85
مسخره و توهین می کردند. وارد پاسگاه که شدیم بازجویی مان کردند. سپس به شریف قنوتی گفتند اینجا چه کار می کنید؟
ـ من برای تبلیغ آمده ام.
ـ تبلیغ کی؟
ـ تبلیغ اسلام.
ـ چه کسی به شما گفته اینجا بیایید؟
ـ دینم، من روحانی هستم، مسلمانم، شغل من همین است، آمده ام تبلیغ کنم.
ـ جای دیگری نبود که برای تبلیغ به اینجا آمده اید.
ـ برای من فرقی نمی کند این کشور، کشور اسلامی است، مردم مسلمانند و من هم برای تبلیغ آمده ام.
مأموران سپس از ما بازجویی کردند و گفتند شما چه کاره بودید که اینجا آمده اید. گفتیم ما برای زیارت به قم از اینجا گذر کردیم. آن ها گفتند چگونه با شیخ برخورد کردید. گفتیم ایشان داخل ماشین بود و با هم صحبت می کردیم. خلاصه اینکه آن ها ما را به عنوان محارب می دانستند. برای ما سخت بود که با مشت به سینه یک روحانی بکوبند و به گردنش بزنند. برخوردشان خیلی ناجوانمردانه و بی ادبانه بود. رئیس پاسگاه هم خیلی بی ادب بود. او به هنگ ژاندارمری شهر کرد بی سیم یا تلکس می زد و آدرس شریف قنوتی را می داد: بروجرد، خیابان جعفری،
کتابشیخ شریفصفحه 86
محله ناسک الدین. او ادامه داد شریف قنوتی را تمام ایران می شناسند او همه جا پرونده دارد. با شنیدن این حرف ها خیلی متعجب شدیم سالها بود در کنار شیخ بودیم و اما او را، شخصیت واقعی او را، هنوز نشناخته بودیم.
دو شب در آن پاسگاه بازداشت بودیم. بی اندازه اذیتمان می کردند. نمی گذاشتند شیخ نمازش را بخواند. رئیس پاسگاه که به نظرم طالبی نام داشت سر شیخ فریاد می کشید که نمی گذارید مردم بخوابند برای آن ها مزاحمت ایجاد کرده اید. شریف قنوتی با زحمت تمام نمازش را خواند و سپس به ما گفت که نمازمان را بخوانیم. ما هم همین کار را کردیم. پس از دو روز پرونده ما را تکمیل کردند و ما را به همراه چند مأمور به شهر کرد فرستادند. هر سه نفر ما را دست بند زده بودند و در بین راه به ما اهانت می کردند و ما را مسخره می کردند. شیخ در بدترین اوضاع ما را روحیه می داد. ما را به ساختمان ساواک بردند و به سمت سالن بزرگی هدایت کردند. آنجا یک پیراهن و یک شلوار به ما دادند و گفتند لباس هایتان را عوض کنید، سپس داخل زندان شوید. به شیخ هم گفتند عمامه اش را بردارد اما او این کار را نکرد. مأموران خیلی اصرار می کردند که او عمامه اش را بردارد و می گفت من عادت ندارم سربرهنه باشم. آن ها کلاهی آوردند و به شیخ دادند. بالاخره شیخ عمامه اش را درآورد و کلاه گذاشت. ما را به سلول هایی حدود دو سه متری مثلثی شکل بردند. کف سلول ها پتوی کهنه سربازی انداخته بودند که زیر آن هم نمناک بود، برای خوابیدن هم مناسب نبود. درها همه آهنی بود و نگهبان ها هر بیست دقیقه می آمدند و درها را به هم می کوبیدند و صداهای وحشتناکی ایجاد
کتابشیخ شریفصفحه 87
می کردند. ما دو روز در آن سلول ها زندانی شدیم و در طول این مدت روزی دو بار با بداخلاقی، توهین و جسارت ما را برای تجدید وضو به بیرون می بردند. دو روز بعد لباس هایمان را دادند و ما را به مرکز ساواک بردند. در آنجا بازجویی ها شروع شد. از شریف قنوتی خواستند عمامه اش را بردارد و او در جواب اصرار و تأکید آن ها گفت این لباس پیغمبر است که پوشیده ام. گفتند باید برداری. شریف قنوتی امتناع کرد اما آن مأموران به زور عمامه را از سر شیخ برداشتند و به وی اهانت کردند. سپس بازجویی از وی را شروع کردند:
ـ شما اینجا چه کار می کنید؟
ـ برای تبلیغ آمده ام.
ـ تبلیغ؟
ـ بله.
ـ تبلیغ چی؟
ـ تبلیغ دین.
ـ در این موقعیت حساس؟
ـ ما شغلمان همین است. ما آخوند هستیم و کارمان تبلیغ است.
ـ مقلد چه کسی هستی؟
ـ مقلد حاج آقا.
ـ حاج آقا کیه؟
ـ حاج آقا که رساله دارد. حاج آقا که مردم مقلدش هستند.
یکی از آن ها به دیگری نگاه کرد و گفت: این شیخ (امام) خمینی را می گوید.
کتابشیخ شریفصفحه 88
ـ از علما چه کسانی را می شناسی؟
ـ من آیت الله خویی را می شناسم، آیت الله گلپایگانی را می شناسم، آیت الله خمینی را می شناسم.
ـ خودت مبلّغ چه کسی هستی؟
ـ من مروجم و از این آقایان هر کدام را تشخیص دادم تقلید می کنم.
ـ تو به فتوای چه کسی عمل می کنی؟
ـ به فتوای حاج آقا.
ـ چرا اعلامیه پخش کردید؟
ـ در کل کشور پخش است...».
شیخ شریف و همراهانش پس از چند بار بازجویی، از زندان ساواک رهایی یافتند و به اردکان بازگشتند.
کتابشیخ شریفصفحه 89