شیخ شریف جلوی پل خرمشهر ایستاده بود و نیروها را به بازگشت دعوت می کرد و فریاد می زد که برگردید و آماده باشید، به کجا می روید؟ خرمشهر را تنها نگذارید او می گفت که من با امام خمینی تماس گرفته ام و به ایشان قول داده ام ما تا آخرین نفس می جنگیم و تا آخرین نفر مقاومت می کنیم.
شریف قنوتی با نا امیدی از اوضاع، به همراه راننده اش رضا
کتابشیخ شریفصفحه 144
آلبوغُبَش با یک وانت از پل خرمشهر گذشتند و خودشان را به داخل خرمشهر رساندند. آنان قصد داشتند خودشان را به خیابان چهل متری برسانند. به میدان فرمانداری که رسیدند متوجه شدند تانکی آن جا ایستاده است. شیخ و آلبوغبش فکر کردند آن تانک از نیروهای خودی است. دستشان را به علامت پیروزی بالا بردند و به آن ها سلام کردند آنان نیز جواب سلام را دادند. شریف قنوتی به رضا آلبوغبش دستور داد وارد خیابان چهل متری شود. او هم این کار را کرد. در نزدیکی مدرسه ای، که چند روز پیش مقر گروه الله اکبر بود، به چند سرباز برخورد کردند و به دستور آن ها متوقف شدند. ادامه ماجرا را از زبان رضا آلبوغبش می آوریم. در این ماجرا آلبوغبش به لحظه لحظه برخورد شیخ شریف با نیروهای دشمن و نیز نحوه اسارت و سپس شهادت وی توسط بعثی ها اشاره کرده است: «ما اول خیال کردیم آن سربازها ایرانی هستند. اما بلافاصله به ما ایست دادند و گفتند «قف» به شریف قنوتی گفتم این ها عراقی هستند. شیخ گفت با سرعت برو. من پدال گاز را فشار دادم و سرعتم را به نود رساندم. آن ها ما را به رگبار بستند و گلوله ای به شیخ و گلوله ای به زانوی من اصابت کرد. تعادلم را حفظ کردم. شیخ شریف دست به اسلحه برد اما فرصت نشد. در همین
کتابشیخ شریفصفحه 145
لحظات یک گلوله آرپی جی هفت به چرخ عقب ماشین اصابت کرد و منفجر شد. کنترل ماشین از دستم خارج شد و ماشین واژگون شد و پس از دوبار غلتیدن روی سقف به جدول کنار بلوار چهل متری اصابت کرد و به حالت اول بازگشت. هردومان گلوله خورده بودیم و به سختی می خواستیم خودمان را از داخل ماشین بیرون بکشیم. در این لحظات چهارپنج نفر از عراقی ها از داخل خانه ها بیرون دویدند چند نفر به سراغ من و چند نفر به سراغ شریف قنوتی رفتند. با خودم گفتم من لباس شخصی دارم و عراقی ها کاری با من نخواهند داشت و احتمالاً مرا به اسارت ببرند. اما نمی دانم چه رفتاری با شیخ خواهند داشت در همین فکر بودم که عراقی ها به طرف شیخ شروع به تیراندازی کردند، یک تیر به پاشنه پایش زدند بعد دست و سپس ران هایش را نشانه گرفته و چند تیر زدند ولی از شیخ فقط صدای الله اکبر شنیده می شد. عراقی ها با توجه به این که توانسته بودند یک روحانی را به اسارت درآورند خیلی خوشحال بودند. خیال می کردند امام خمینی را اسیر کرده اند. آن ها اطراف شیخ را گرفته بودند و رقص و پایکوبی می کردند و فریاد می زدند: اسرناالخمینی، اسرناالخمینی. ما یک خمینی را اسیر کرده ایم...».
کتابشیخ شریفصفحه 146