
خانم: «شما اومدید اینجا چکار ؟ بفرمائید سر کلاستون. همه رو که کشیدیم مییاریم سر کلاسها و پخش میکنیم.»
مصطفی: «خسته نباشین، اومدم اگه کمکی
چیزی از دستمون بر مییاد انجام بدیم...»
خانم: «خیلی ازت ممنونم، نه عزیزم، دیگه
داره تموم میشه بفرمائید سر کلاس تون.»
مصطفی: «خانم میشه من مال خودمو خودم
انتخاب کنم و ور دارم ببرم.
خانم: «نه جانم، شما بفرمائید سر کلاستون،
تا ده دقیقه دیگه همهشو مییاریم و...»
مصطفی: «میشه لطفا
برای من سفارشی بریزین؟
نمیشه؟ لااقل یه کاری
کنین که اون یکی به من
بیفته، اون که همچی بگی
یهکم از بقیه بیشتر داره.»
خانم: «فرقی با هم ندارن.
بفرمائید سر کلاس تون.»
این وریها رسید از نیمکتهای
عقب شروع کردند به پخش کردن.
با این حساب، مصطفی جزء
اخرین نفرهاست که آش میگیرد.
مصطفی: «آی احمد، اگه میخوای
او نوبده بهمن، بعدامن آش خودمو
میدم بهت، آخریهاش بهترهها!»
احمد: «ا، فکر کردی خیلی زرنگی؟»
خانم معلم: «چیه مصطفی جان؟ چرا
شروع نمیکنی؟»
عاقبت نوبت به
مصطفی هم
رسید.
مصطفی: «هیچی خانم، ولی من هیچ وقت شانس ندارم، ببینین چقدره؟ عدل و انصاف رو تو تقسیم کردناش رعایت نکردن، تقریبا به اندازهی
یک چهارم یک بند انگشت، از مال احمد کمتره. خانم معلم: میبینم که ریاضیات سر این چیزا خیلی خوبه، بخور جانم.»
اما پاچا میگوید تا زمانی که او نظرش را
درباره خانههای روستائیان عوض نکند او را
در برگشت به قصر، کمک نخواهد کرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 230صفحه 11