
فاطمه احمدی حق
گوسفند فراری
یکی بود، یکی نبود. یک چوپان بود که گلۀ بزرگی پر از گوسفندهای
چاق و چلّه با پشمهای زیبا و مرغوب داشت. چوپان گلّهاش را خیلی
دوست داشت و به آن مرتب رسیدگی میکرد. او گوسفندها را به
چراگاههای سرسبز میبرد و مواظب آنها بود تا از هر خطری در امان بمانند.
در عوض از شیر و پشم آنها استفاده میکرد و خرج زندگیاش را در میآورد.
فصل چیدن پشمها فرا رسیده بود و چوپان از چند نفر از دوستان دعوت کرده
بود تا به کمکش بیایند و با هم گوسفندها را بشویند و پشمهای آنها را بچینند.
گوسفندها یکی بعد از دیگری جلو میرفتند، در حوضچهی مخصوص شسته
میشدند و بعد چوپان و دوستانش به آرامی پشمهای اضافه آنها را میچیدند. در
میان گوسفندان، گوسفندی وجود داشت که قرار بود برای اولین بار پشمهایش
چیده شود. بخاطر همین خیلی دلهره داشت و از دور با وحشت به گوسفندانی
که پشم هایشان چیده میشد نگاه میکرد و هر بار که نزدیک بود نوبتش بشود
خودش را پشت گوسفندهای دیگر مخفی میکرد. کم کم پشمهای تمام گوسفندها چیده شد و نوبت به او
رسید اما چوپان هر چه گشت نتوانست او را پیدا کند. گوسفند قصه ما فرار کرده بود و پشت یک درخت در
آن دور دستها مخفی شده بود. گوسفند فراری با خودش گفت: بهتر است مدتی خودم را مخفی کنم تا آبها از
آسیاب بیفتد و چوپان یادش برود که پشمهای مرا نچیده است.
از آن سو، در قصر کوسکو، مراسم
یادبود مرگ او برپا شده است. ایزما
و کرایک در حال سخنرانی برای مردم
هستند و ظاهرا از مرگ کوسکو ناراحتند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 230صفحه 13