مجله کودک 231 صفحه 9

انجام میشود، حتی میتوانم با ماشین به جاهای دورتری بروم. ماشین خیلی از الاغ من، مفیدتر و سریعتر است.» الاغ از رفتار صاحبش فهمید که میخواهد او را رها کند. خیلی ناراحت شد و قلبش شکست. اما کاری از دست او برنمیآمد. تنها میتوانست به حال خودش گریه کند. روز بعد رانا با الاغش به شهر رفت او را با یک ماشین عوض کرد. رانا با خوشحالی، به همراه 2 نفر از دوستانش، با اتومبیل شهر را ترک کردند. او و دوستانش هیجانزده بودند. دوستانش از او خواستند تندتر براند و او هم تا جایی که میتوانست، سریعتر رانندگی کرد. در میان صداهای تشویق و تحسین دوستان رانا، ناگهان اتومبیل صدایی کرد و از کار افتاد. رانا و دوستانش از ماشین پیاده شدند. رانا به زیر ماشین رفت تا آن را تعمیر کند، اما چیزی از تعمیر ماشین نمیدانست. دوستانش کناری ایستادند و او و ماشینش را مسخره کردند: «نگاه کن! این ماشین راناست!» «عجب ماشین خوبی است که از جایش تکان نمیخورد.» رانا به اشتباهش پی برد. این ماشین مثل الاغش، از او اطاعت نمیکرد و به دستوراتش گوش نمیداد. او از این معامله خیلی پشیمان شد. خوبیهای الاغش را یکی یکی به خاطر آورد. پس ماشین را وسط جاده رها کرد و به سوی الاغ وفادارش رفت. الاغ بیچاره با اشک شادی به استقبال صاحبش آمد. رانا با پشیمانی به الاغش گفت: «دوست عزیزم! متأسفانه تو و خوبیهایت را فراموش کرده بودم. تو هیچ وقت، مثل این ماشین، مرا وسط جاده نگذاشتی. کاش تو را عوض نمیکردم. قبول دارم که اشتباه کردم.» رانا از این ماجرا درس خوبی گرفت. او فهمید که همیشه هم چیزهای نو و جدید بهتر از اشیاء و چیزهای قدیمی نیستند. در همان حال، ایزما و کرایک تمام روستاهای اطراف را برای پیدا کردن کوسکو گشتهاند اما او را پیدا نکردهاند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 231صفحه 9