
مارک گفت:
ـ یک گونی روی سرت بگذار...
لیندیا فریاد زد:
ـ آه ... فهمیدم...
او یک آدامس بادکنکی بزرگ در دهانش گذاشت. جوید و جوید و باز هم جوید. آنوقت گفت:
ـ آماده شد!
و آدامس را به دندانش چسباند.
ـ حالا دیگر دندانم از جا درنمیآید.
مارک گفت:
ـ اما باز هم قیافهات مسخره شده.
مادر هردوی آنها را صدا زد:
ـ لیندیا! مارک! بیایید. صبحانه آماده است!
مادر به لیندیا گفت:
ـ لیندیا آن آدامس را از دهانت دربیاور تا بتوانی چیزی بخوری.
لیندیا جواب داد:
ـ این آدامس دندانم را نگه داشته است.
مادر گفت:
ـ درش بیاور
و لیندیا آن را بیرون آورد.
مارک فریاد زد:
ـ لیندیا !!! دندانت کجاست؟
ـ آه... نه! نیست!
مارک گفت:
ـ به آدامس چسبیده است.
ـ شاید بتوانم آن را دوباره بچسبانم.
لیندیا سعی کرد و سعی کرد اما دندان مدام میافتاد.
مادر گفت:
ـ زمان رفتن به مدرسه است!
لیندیا جواب داد:
ـ نه... من نمیروم. همه به من میخندند.
مارک همین طور که میخندید گفت:
ـ نه... هیچکس نمیخندد.
محلول تبدیل شیرها به انسان وجود دارد...
همچنین برای تبدیل بقیه موجودات هم محلول آنها وجود دارد بجز محلول انسان...
مجلات دوست کودکانمجله کودک 233صفحه 10