مجله کودک 233 صفحه 15

قصههای قهرمانی محمد علی دهقانی «آرش کمانگیر» قسمت آخر آن شب، با هر رنج و زحمتی که بود، به آخر رسید و سپیده دمید. همة مردم ایران، شب سختی را پشت سر گذاشته بودند: شبی پر از ترس و اضطراب، پر از نگرانی، پر از انتظار و امید... همین که اولین پرتو خورشید روی کوه البرز افتاد، آرش از جای خود بلند شد و تمام قد سرپا ایستاد. پیراهن جنگیاش را از تن درآورد و به پایین کوه پرت کرد. خورشید، دزدکی به کتف و شانههای آرش بوسه زد و مردم دیدند که بازوهای تنومند، قوی و پیچ در پیچ پهلوان، زیر آفتاب اول صبح، به سرخی مس درآمده است. آرش سر به آسمان بلند کرد و تا چند لحظه به همان حال باقی ماند. با خدای خویش راز و نیاز کرد و هرچه را که میخواست، از او خواست. آن وقت رو به مردم و سپاهیان کرد و با تمام صدایی که در حنجره داشت، گفت: «ای مردم ایران! دشمن، ما را در برابر امتحان سختی قرار داده است. آزادی، پیروزی و سربلندی ما به این امتحان بستگی دارد ما باید از این امتحان روسپید و پیروز بیرون آییم. اکنون مرزهای ما، وسعت و بزرگی ایران ما و فضای زندگی و نفس کشیدن ما، همه و همه به پرواز یک تیر وابسته است. تیری که اگر در این نزدیکی فرود آید، خانههامان کور، کوچههان تنگ، و روزهای زندگیمان مثل شب تاریک خواهد بود. مثل موش در دست دشمن اسیر میشویم و جز فقر و بدبختی و نکبت نصیبی نداریم. اما اگر این تیر هرچه دورتر فرود آید، به همان اندازه فضای زندگی ما بزرگتر و روشنتر میشود، آزادی و عزت و افتخار ما بیشتر میشود و به رفاه و خوشبختی و شادمانی نزدیکتریم. اما از سوی دیگر وجدان او که به شکل فرشتهای خوب است او را از کشتن دیگران منع میکند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 233صفحه 15