مجله کودک 233 صفحه 16

من، آرش کمانگیر، پهلوانی از پهلوانان و سرداری از سرداران سپاه ایرانم. یک ایرانی اصیل و آزادهام، که روح خود را از هر آلودگی و زشتی دور نگاه داشتهام و در جسم و تنم، شما هیچ نشانی از زخم و عیب و بیماری نمیبینید. سراپا سالم و به دور از هر عیب و ضعف و ناخوشی هستم. اما اکنون داوطلب شدهام تا این جسم و جان سالم را فدای وطنم ایران کنم: «چو ایران نباشد تن من مباد بدین بوم و بر زنده یک تن مباد» تیری که من پرتاب خواهم کرد، یک تیر معمولی نیست. من تمام وجودم را، شیرة جانم را در این تیر خواهم ریخت. این آخرین پرتاب من است و با آن تمام خواهم شد. پس از پرواز تیر، به دنبال بدن زنده یا مرده من نگردید و تنها رد تیر مرا دنبال کنید تا ببینید وسعت و اندازة خاک ایران ما تا کجاست... اکنون با همة شما خداحافظی میکنم. بدرود!...» کلمات آرش در گوش تمام مردم ایران و سپاهیان نشست و دلها را از هیجان و اندوه لبریز کرد. این کلمات، سیل اشک از چشمها جاری کرد. دلها را به آتش کشید و یک بار دیگر تمام دستها را برای دعا به آسمان بالا برد. آرش دوباره دعا کرد و از خدا خواست. روی خاک نشست، زانوهای پولادی خود را روی خاک فشرد، پیشانی به خاک گذاشت و سجده کرد. بعد از آن، با عزم و ارادة محکم کمان را به دست گرفت و تیری در چلة کمان گذاشت. بر سر زانوی یک پا و نوک پنجة پای دیگر نشست. کمان را به سمت مشرق آسمان گرفت. یک چشم خود را بست و چشم دیگر را نیمهباز گذاشت تا در مسیر تیر به هدف دوردست خیره شود! بعد، زه کمان را کشید. کشید و کشید و کشید! با تمام نیرویی که در دست و بازوها و تمام بدنش جمع کرده بود، کشید. مردمی که پای کوه البرز به تماشا ایستاده بودند، به خوبی دیدند که تمام ایزما شروع به طعنه زدن و تحقیر کرایک میکند. او میگوید که کرایک از عهدهی این کار برنمیآید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 233صفحه 16