مجله کودک 233 صفحه 17

ماهیچههای بدن آرش همراه با زه کمان مثل یک فنر کشیده میشود و انگار میخواهد بند بند از هم جدا شد! زه رها شد. تیر پرواز کرد. فنر به جای خود برگشت و مردم دیدند که آرش کوچک شد، گلوله شد، مثل یک شهاب سرخ و شعلهور شد و در یک به هم زدن ناپدید شد!... تا چند لحظة جمعیت حاضر، مات و مبهوت به نقطهای که آرش در آن ایستاده بود، نگاه میکردند. هیچ کس توان حرکت یا ارادة حرف زدن نداشت. کمی بعد، مردم به حال خود برگشتند و جمعیت در پیچ و تاب افتاد. عدهای سراغ آرش یا جنازة او را میگرفتند و عدهای با دلهره از مقصد تیر آرش میپرسیدند و اینکه سرانجام تیر سرنوشت در کدام نقطه فرود میآید؟! به دستور منوچهر شاه، چند نفر به جستجوی آرش به طرف کوه دویدند و یک دسته سوار هم با اسبهای تیزتک و چالاک برای پیدا کردن تیر راهی مشرق شدند. آنها که به دنبال آرش رفته بودند، ساعتی بعد دست خالی برگشتند و خبر دادند که کوچکترین اثر و نشانی از آرش پیدا نکردهاند. انگار آرش با پرتاب تیر، مثل شهابی سوخته و خاکستر شده بود!... اما سوارانی که به دنبال تیر سرنوشت رفته بودند، یک هفته بعد با تیر آرش برگشتند و خبر دادند که آن در دشت «مرو» یافتهاند که بر تنة درخت گردویی نشسته بوده است. کسانی که علم حساب و هندسه را میدانستند و از سرعت پرواز تیر خبر داشتند، محاسبه کردند و به مردم خبر دادند که تیر آرش از صبح آن روز تا غروب روز بعد در سفر بوده و آن وقت بر تنة درخت گردو نشسته است. مردم ایران، اگرچه از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند و جشن گرفتند؛ اما هر وقت نام آن درخت گردو را میشنیدند، دچار خشم میشدند و آن را نفرین میکردند. چون فکر میکردند که اگر آن درخت سر راه تیر آرش سبز نمیشد، پرواز تیر باز هم ادامه داشت... ایرانیان به یاد آرش سوگواری کردند و برای بزرگداشت او، مجسمه بسیار زیبا و باشکوهی از آرش کمانگیر ساختند و نام «قهرمان ملی ایران» را به او دادند. حرفهای ایزما باعث عصبانی شدن کرایک میشود و او تصمیم میگیرد، چلچراغ سنگین بالای سر ایزما را بر روی سر او پرتاب کند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 233صفحه 17