
در آن محله کسی نبود که از دست شیطنتها
و آزار و اذیتهای او در امان باشد. یک روز
پسر بچهای را کتک میزد یا با سنگ، شیشهای را
میشکست و یا باد تایر ماشینی را خالی میکرد
و یا مثل امروز ....همینطور که در حال دویدن
بود ناگهان سر پیچ کوچهای، محکم با پیرمردی
برخورد کرد. پیرمرد تعادلش را از دست داد
و نزدیک بود که زمین بخورد اما دست پر چین
و چروکش را به دیوار گرفت و گفت: «پسر جان
چقدر با عجله؟! کمی آرامتر. پسر میخواست
جواب تندی بدهد و فرار کند اما چون سر و روی
سفید و چشمان مهربان پیرمرد را دید منصرف
شد و گفت: «ببخشید عجله داشتم!» پیر مرد
گفت: «اشکالی ندارد ولی از این به بعد مواظب
باش!» پسر گفت: «چشم!» و سپس به سرعت
به راه افتاد و در حالی که پیرمرد با نگاه مهربان
خود او را تعقیب میکرد ازآن
محل دور شد. چند روز بعد
دست پسرک به روی زنگ
یکی از خانههای محل رفت
و آن را به صدا در آورد ولی
تا خواست فرار کند، همان
پیرمرد را مقابل خود دید.
از شرم سر به زیر گرفت و
تا خواست بگریزد، پیرمرد
باگزی از فرصت استفاده میکند و
میگوید که اگر سرجوجه بفهمد که والیانت
ثبت نام نشده است، حتما مسئول ثبت نام،
درجههایش را از دست میدهد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 235صفحه 10