
شب بود. فاطمه خیلی وقت بود که به
بستر رفته بود تا بخوابد. فردا مدرسه
داشت اما هنوز هم خاطرهی صحنه
وحشتناک فیلم آن شب، از چشمانش دور
نمیشد. همین طور که از به یاد آوردن
آن صحنهها میلرزید. صدای آهسته
قدم هایی را شنید که به در اتاق نزدیک
میشد. سایهای از زیر در به چشم او خورد.
آدمی داشت به در اتاق نزدیک میشد.
نکند همان قاتل فیلم بود که میخواست او
را بکشد، وای ی !
فاطمه در بستر شروع کرد به لرزیدن
دندانهایش از ترس به هم میخورد.
چشمهایش را بست و دوباره باز کرد.
دستگیره در تکان خورد. فاطمه از ترس
به زیر لحاف پناه برد. صدای قد هایی
را شنید که در اتاق قدم میزد. فاطمه از
ترس بیشتر به زیر لحاف رفت اما فایده
نداشت. بهتر بود هر چه زودتر از تخت
پایین بیاید و به طرف اتاق پدر و مادر
برود. این طوری نجات پیدا میکرد. پس
معطل نکرد. فریادی کشید و از تخت پایین
پرید. سر راهش به قاتل وحشتناک تنه زد
و به طرف در اتاق دوید.
در همان حال، کبوتر اسیر در
دست شاهینهای ارتش آلمان هنوز
از مبدا نامههایی که با خود میبرده
است و واسطههای خود چیزی نگفته
است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 235صفحه 31