
اما میدانستیم - یعنی از اسفندیار شنیده بودیم
- سایه هیچ مردی سرشان نیست و پدر خانه
معلوم نیست چه بلایی سرش آمده یا کجا گم و
گور شده است.
زن عصرها که بر میگشت، با زنبیل کنفی نان
و سبزی و چکمههای هنوز خیس، بیهیچ نگاهی از
کنار ما میگذشت؛ کلید میانداخت توی قفل و
جلو در فقط بوی پشم و پشکل گوسفند میماند.
همان موقع بود که پسرک از دیوار میرفت پایین
و دیگر سر و کلهاش پیدا نمیشد تا فردا که ما
باز توپ به دست، دوباره بیاییم توی زمین خاکی؛
اما انگار همیشه آن پشت، زیر درخت گلابی،
فردای آن روز در آشیانهی اعزام به
ماموریت، سرجوخه گاستی از اهمیت ماموریت
کبوتران صحبت میکند و اینکه ماموریت آنها،
حمل مهمترین نامۀ جنگ است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 236صفحه 11