
آقای مدیر از پشت دیوار رد میشده و از بخت بد محمد جواد، کیف اصابت میکند به سر ایشان.
محمد جواد: «آقا، شما اینجایین؟ خوبین؟
خوشین؟ آقا اجازه؟ ﻣﻰشه این جوری مارو
نگاه نکنین؟ داریم خجالت میکشیم آقا.»
آن روز خیلی بد شده بود. اما نرده خیلی بهتر
است. خوبی نرده این است که آن طرفش پیداست. میتوان اول ا طرف را نگاه کرد و وقتی مطمئن
شد که کسی نیست یواشکی کیف را از لای آن
انداخت تو حیاط و بعد هم خودمان از لای آن رد
شویم. همه چیز خوب و مرتب به نظر میرسید...
اما.... اما محمد جواد نمیدانست که آقای مدیر
از داخل پنجرهی دفتر، شاهد تمامی ماجراست.
مدت زیادی تقلا کرد. اما
نمیشد. فاصلهی نردهها
کمتر ازآن بود که...و حالا
به مشکل جدیدی برخورده
بود. نه تنها نمیتوانست از
میان نردهها رد شود بلکه...
حالا دیگر، نه راه پیش
داشت و نه راه پس .
آقای مدیر:«بهبهبه، آقای گیاشی، ساعت
ده دقیقه به هشتتون
بخیر. این از کشفهای
جدیدتونبرایورود به
مدرسهست؟ برگردید
دم در مدرسه تا
بگم در رو براتون
باز کنن. یکراست هم
تشریف بیارید تو دفتر
محمد جواد: سلام آقا،
خوبین آقا؟ خوشین؟
ببخشید!. که این جوری
شد، اما آقا نمیتونیم
برگردیم. گیر کردیم،
آروارهمون الی این....
نردهها گیر کرده، هرکاری میکنیم در نمیاد. آقا فکمون هم داره کمکم درد میگیره. کمکمون کنین آقا، میخواستیم نمرهی انضباطمون...
والیانت میگوید که پیغام دست شماست،
ما هم آماده ماموریت هستیم و از موشها
میخواهد که آنها را ارهنمایی کنند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 237صفحه 11