
مترجم: سیده مینا لزگی
چراغ راهنما
چراغ راهنما تک و تنها توی چهارراه
ایستاده بود. او همیشه احساس
میکرد هیچ کس به او توجهی ندارد.
وقتی چراغ قرمز بود مردمی که در
ماشینهایشان نشسته بودند، به چراغ
توجه میکردند. او دیگر احساس تنهایی
نمیکرد، اما خیلی طول نمیکشید که
چراغ سبز میشد و مردم بدون توجه
به اینکه چراغ راهنما وجود دارد با
سرعت از کنارش عبور میکردند.
یک روز چراغ راهنما متوجه یک
ماشین قرمز رنگ شد. این ماشین هر
روز صبح و بعد از ظهر از چهارراه
عبور میکرد. درون این ماشین
یک مادر با دو بچهی کوچک
نشسته بودند. آنها هر روز
صبح پدرشان را به ایستگاه
قطار میرساندند و بعد از
ظهر او را از ایستگاه بر میگرداندند.
بعضی وقتها وقتی چراغ قرمز بود، بچهها
و به زحمت خود را از لابلای یک شکاف
کوچک به داخل زندان میکشاند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 238صفحه 8