
برای چراغ راهنما دست تکان میدادند، یا اینکه اسباببازیهایشان
را به او نشان میدادند. گاهی هم به چراغ خیره میشدند تا رنگش
تغییر کند. چراغ راهنما خیلی خوشحال میشد. اما وقتی چراغ سبز
بود، ماشین قرمز به سرعت از چهارراه میگذشت و بچهها اصلا او
را نمیدیدند. چراغ راهنما خیلی غصهدار میشد.
او دلش میخواست بچهها به او توجه کنند. پس تصمیم گرفت
دفعهی دیگر وقتی ماشین قرمز را دید چراغش را قرمز کند.
اینطوری بچهها وقت داشتند که برای چراغ دست تکان بدهند یا به آن
خیره شوند. این فکر به نظرش خیلی خوب آمد. بنابراین صبح وبعد از ظهر
روز بعد وقتی ماشین قرمز را دید چراغش را قرمز کرد. بعد از چند روز
که به این کار ادامه داد، سیمهای درونش خراب شدند. وچراغ زرد شد.
چراغ راهنما هر چقدر سعی کرد، نتوانست خود را سبز یا قرمز کند.
صبح روز بعد تعمیر کارها آمدند. آنها دریچهی که روی پایهی چراغ
قرار داشت را باز کردند. ساعتها طول کشید تا بالاخره مشکل پیدا شد.
دکمهی که با آن چراغ سبز یا قرمز میشد سوخته بود. تعمیر کارها
خیلی زود، دکمهی جدیدی برای چراغ راهنما گذاشتند و آن را
تعمیر کردند.
حالا او دوباره میتوانست ماشین قرمز را مجبور به
ایستادن بکند و هر صبح و بعد از ظهر بچههای کوچک را
ببیند. اما باز هم بعد از چند روز چراغ دوباره خراب شد و
تعمیر کارها یک بار دیگر آن را تعمیر کردند. وقتی آنها
داشتند کار میکردند، چراغ راهنما میتوانست صدای آنها
در همان حال ژنرال «فورتر» در
حال حمام کردن است تا پس از آن شنل
مخصوص خود را بپوشد و به ملاقات
فرماندهی ارشد خود برود تا خبر
به دست آوردن پیغام مهم را اعلام کند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 238صفحه 9