
دهکده بازگشت آنچه را که در شهر دیده و شنیده بود
برای مردم تعریف کرد. اما چون مردم دهکده فقیر بودند
نمیتوانستند هر کدام آینهای بخرند و قرار بر این شد
هر بار خانوادهای یکی از گاوها یا گوسفندانش را بفروشد
و با پولهایی که جمع میشود آینهای بخرند تا شاید از
این فقر و بدبختی نجات پیدا کنند. آنها آینهی مستطیلی
بزرگی خریدند و آن را در معبد دهکده قرار دادند و
قرار بر این شد هرشب یکی از مردان برای نگهبانی از آینه
برود. یک شب که نوبت یکی از مردان دهکده بود بیماری
سختی گرفت و چون آن خانواده نمیخواستند سهم خود
را از خوشبختی از دست بدهند دختر کوچکشان را به
معبد فرستاند. دختر از دیدن آینه قشنگ و زیبایی که
روبروی خود میدید به هیجان آمده بود. چند لحظهای
به آینه نگاه کرد که ناگهان غبار سفیدی از آینه بیرون
آمد. دختر ترسید و عقب رفت. کمکم غبار بیشتر شد
دختر میخواست فرار کند که صدایی به او گفت: «از
من نترس، من روح داخل آینه هستم. آمدهام تا دو تا
از آرزوهای تو را برآورده کنم، فقط دو تا، چون من هر
هفت سال یکبار از آینه بیرون میآیم پس خوب فکرهایت
را بکن.» دختر که از بیماری پدرش نگران بود از روح آینه
خواست تا پدرش را خوب کند. روح آینه گفت: «دیگر چه
میخواهی؟» دختر همیشه آرزو داشت در سرزمین پر
از گل زندگی کند و از وقتی خشکسالی به دهکده آنها
آمده بود او حتی یک گل هم ندیده بود. دختر از روح آینه
خواست او را به سرزمین پر از گل ببرد. روح آینه گفت:
او جیمی نابغه، سگش و دوستش کارل
هستند که سوار بر سفینهی اختراعی
جیمی، به قصد آزمایش، پرواز کردهاند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 244صفحه 9