مجله کودک 244 صفحه 9

دهکده بازگشت آنچه را که در شهر دیده و شنیده بود برای مردم تعریف کرد. اما چون مردم دهکده فقیر بودند نمی­توانستند هر کدام آینه­ای بخرند و قرار بر این شد هر بار خانواده­ای یکی از گاوها یا گوسفندانش را بفروشد و با پولهایی که جمع می­شود آینه­ای بخرند تا شاید از این فقر و بدبختی نجات پیدا کنند. آنها آینه­ی مستطیلی بزرگی خریدند و آن را در معبد دهکده قرار دادند و قرار بر این شد هرشب یکی از مردان برای نگهبانی از آینه برود. یک شب که نوبت یکی از مردان دهکده بود بیماری سختی گرفت و چون آن خانواده نمی­خواستند سهم خود را از خوشبختی از دست بدهند دختر کوچکشان را به معبد فرستاند. دختر از دیدن آینه قشنگ و زیبایی که روبروی خود می­دید به هیجان آمده بود. چند لحظه­ای به آینه نگاه کرد که ناگهان غبار سفیدی از آینه بیرون آمد. دختر ترسید و عقب رفت. کم­کم غبار بیشتر شد دختر می­خواست فرار کند که صدایی به او گفت: «از من نترس، من روح داخل آینه هستم. آمده­ام تا دو تا از آرزوهای تو را برآورده کنم، فقط دو تا، چون من هر هفت سال یکبار از آینه بیرون می­آیم پس خوب فکرهایت را بکن.» دختر که از بیماری پدرش نگران بود از روح آینه خواست تا پدرش را خوب کند. روح آینه گفت: «دیگر چه می­خواهی؟» دختر همیشه آرزو داشت در سرزمین پر از گل زندگی کند و از وقتی خشکسالی به دهکده آنها آمده بود او حتی یک گل هم ندیده بود. دختر از روح آینه خواست او را به سرزمین پر از گل ببرد. روح آینه گفت: او جیمی نابغه، سگش و دوستش کارل هستند که سوار بر سفینه­ی اختراعی جیمی، به قصد آزمایش، پرواز کرده­اند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 244صفحه 9