
امید به زندگی
روزی خانم لاکپشتی از دریا به ساحل آمد و زمین را گود کرد.
تخمهایش را در آن ریخت و سپس با خاک روی آن را پوشاند و
خود به دریا رفت. بعد از مدتها، تخمهای لاکپشت یکی یکی
شکستند و از خاک بیرون آمدند. آنها اسم خود را نمیدانستند،
برای همین تصمیم گرفتند اسم خودشان را خودشان انتخاب کنند.
یکی ازآنها اسم خود را «لاکی» گذاشت که از همه زودتر بیرون
آمده بود. لاکی خیلی زرنگ بود. او به برادرانش گفت: ما باید
به دریا برویم. برادران او گفتند: اما،ما که شنا بلد نیستیم. لاکی
گفت: اما این کار واجب است، چون اگر نرویم پرندهها ما را شکار
میکنند. آنها حرف لاکی را گوش دادند و به دریا رفتند. اما
ضعیف بودند و خوب شنا نمیکردند. کوسهها آنان را بلعیدند،
اما یکی از آنها زنده ماند. او لاکی بود، چون ترس به دل راه نمی
داد و لای بوتههای آبی قایم میشد. بعد از چند دقیقه که کوسهها
رفتند، لاکی از لای بوتهها بیرون آمد و به هشت پایی که خوابیده
بود گفت: آقا شما لاکپشتی ندیدید؟ هشت پا خودش را تکان
داد و گفت: چرا درآن کشتی غرق شده لاکپشتی زندگی میکند.
لاکی از هشتپا تشکر کرد وبه سمت کشتی رفت و دستش را به کشتی زد وگفت:کسی اونجا هست؟من لاکی هستم و دنبال مادرم میگردم.
خانم لاکپشت از کشتی بیرون آمد و آنها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
سید سجاد افتخارزاده، 10 ساله از تهران
لعیا بیات/ 9 ساله /از کرج سید مجتبی میرلوی موسوی/ 9 ساله از قم سید محسن میر لوی موسوی/10ساله/از قم
ناگهان رایانه هشدار میدهد که
سرویس مدرسه از راه رسیده است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 244صفحه 40