
قسمت اول
کسی از دل فاطمه خبر دارد؟
امیر محمد لاجورد
بعضی وقتها به این شکل
اتفاق میافتد، قصد خرید
نداریم، داریم راهمان را
میرویم که چشممان به چیزی
میافتد، ما را نگاه میدارد و
وا میدارد که بایستیم و نگاهش
کنیم، ما را به طرف خود
میکشد و ...
و فاطمه اصلا
حواسش نبود
چه مدت
زیادی است
که به چیزی
در ویترین
مغازه عباس آقا
خیره مانده است.
داخل ویترین، در میان لباسها، تکه پارچهای
بود که نقش قشنگی داشت. فاطمه ابتدا از روی
کنجکاوی ایستاد و آن را تماشا کرد.
فاطمه (باخودش): «یعنی چه میتونه باشه؟
پس چرا این شکلیه ؟ اصلا شکل هیچکدوم
دیگه از لباسها نیست. نه آستین داره، نه یقه
داره، اصلا مگه میشه اونو پوشید؟ مثل یه لباس
نصفه کاره میمونه، ولی هر چی هست، عجب خوشگله!»
این کارها، بدتر مادر را عصبانی
و ناراحت میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 246صفحه 10