
یکی از کبوترها کلهاش را از زیر پنجره جلو
آورد. با صدای بلندی بقبقو کرد. میهمانها
خندیدند. ناگهان پسرکی به اتاق آمد. فوری به
سراغ مرد کشاورز رفت. بعد آهسته به او چیزی
گفت. صورت مرد زرد شد. نزدیک بود بیحال
شود. از ناراحتی دست بر پیشانی خود گذاشت و
آه کشید. پسرک رفت. حضرت محمد (ص) از
حال مرد کشاورز تعجب کرد و پرسید: «چی شد،
چرا ناراحت شدی؟»
مرد کشاورز با غصه جواب داد:« آن پسرک،
بچهی همسایه ما بود. او به من خبر داد که چند
لحظه پیش، همسرم یک دختر به دنیا آورده. آه
چقدر بد شد. من دختر دوست نداشتم! دختر به
درد نمیخورد. پسر خوب است!»
لبخند از روی لبهای حضرت محمد (ص)
پاک شد. قلبش از حرفهای او درد گرفت. با
ناراحتی به او گفت: «چرا غمگین میشوی مرد. خدا
روزیِ دخترت را میدهد. دختر مثل یک دستهی
گل است که تو آن را بو میکنی.»
مرد کشاورز تعجب کرد. مرد بغل دستیاش
فوری به او گفت: «گوش کردی حضرت محمد (ص)
چه جملهی قشنگی گفت. خدا را شکر کن.»
مرد کشاورز فوری بلند شد و گفت: «خدایا شکر»
بعد راه افتاد. یکی از مردها پرسید: «کجا؟»
او با خوشحالی جواب داد: «میروم تا دسته گل
قشنگم را بو کنم. دلم برایش خیلی تنگ شده!»
مردها خندیدند. حضرت محمد هم از کار او
خوشحال شد.
«دوست» بعثت نبی اکرم، حضرت محمد مصطفی (ص) را تبریک و
تهنیت عرض مینماید.
ناگهان صدایی شنیده میشود.
پدر و مادر فکر میکنند که شاید
کسی در آشپزخانه است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 247صفحه 7