
مثل خورشید
علی اصغر نصرتی
وقتی از غار آمدی بیرون
دستهای تو بوی گل میداد
دشتهای برهنه هم میشد
از نفسهای گرم تو آباد
مثل خورشیدِ فصل تابستان
از نگاه تو نور میبارید
ماه آن شب تمام دنیا را
غرقه در نور و روشنی میدید
میرسید از فراز غار «حرا »
دسته دسته ستارههای قشنگ
مثل باران، شهاب جاری بود
از دل ابر پارههای قشنگ
بعد از آن روز هرچه میگفتی
حرف تو صحبت دل ما بود
در سخنهای تو نشان خدا
مثل آیینه خوب پیدا بود
این کار، یعنی ربودن پدرها و مادرها در تمام
شهر انجام میشود. و در آنها به وسیلهی نور سبز رنگی
میخکوب میشوند و به درون سفینه بالا کشیده
میشوند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 247صفحه 11