
مادربزرگ گفت: «نماز ظهر و عصر شما
قضا شده است. باید قبل از این که خورشید
غروب کند نمازتان را میخواندید.»
نسرین و طاهره سرشان را پایین انداختند.
مادربزرگ گفت: «کار بدی کردید. حالا نماز
قضا را حتماً بخوانید. از این به بعد هم یادتان
باشد که نماز خواندن واجبتر از هر کاری
هست.»
نسرین به طاهره گفت: «ای کاش اول نماز
میخواندیم بعد بازی میکردیم!»
مادربزرگ گفت: «دخترهای خوبم،
نماز خواندن هم وقتی دارد؛ اگر میخواهید خدا
شما را خیلی دوست داشته باشد و هیچ وقت
نمازتان قضا نشود، صبح و ظهر و شب با شنیدن
صدای اذان نمازتان را اول وقت بخوانید.»
طاهره و نسرین از مادربزرگ تشکر کردند
و آمادهی خواندن نماز شدند. مادربزرگ
خندید و گفت: «نمازتان را بخوانید بعد بیایید
تا سوغاتیهایتان را بدهم.»
جیمی در آشپزخانه به سراغ یخچال
میرود تا چیزی بخورد. او مادرش را صدا
میکند اما پاسخی نمیشنود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 247صفحه 19