
کفش جادویی
قسمت (8)
بابک و بهراد قریب
وقتی مادر علی گفت که کفشهای کهنه فوتبال را دور انداخته، علی خیلی
ناراحت شد و بلافاصله به طرف پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد،اما اثری
از کفشها نبود.
و باناراحتی به اتاقش رفت.
شب بود، پدر علی به خانه آمد و جعبهای با خودش آورده بود. علی را صدا زد و گفت:
بیا بابا جون،
ببین اندازت هست
یا نه؟
داخل جعبه یک جفت کفش نو و زیبا بود.
علی هم آنها را پوشید،
کفشها اندازه بود، اما کمی
سفت و سخت به نظر
میرسید،علی با خودش
فکر کرد....
... بدون کفشهای
قبلی، دیگه نمیتونم
مثل قدیم بازی کنم!
در یادداشت نوشته شده که دختر یا
پسر عزیزم؛ما برای یک تعطیلی طولانی
مدت به فلوریدا رفتیم.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 247صفحه 21