یه حسی بهم میگفت که باید آدم بدی باشه. باید تعقیبش کنم ببینم چه خبره و اون معذرتخواهی رو که بیخودی ازش کردم پس بگیرم.»
سبحان: «وایسین، سلام، زود اونی که از رو زمین پیدا کردی و گذاشتی تو جیبت رو دربیار ببینم چی بوده. آدم هرچه که پیدا میکنه دلیل نمیشه که صاحبش بشه، حتما یه صاحب داره که اون چیزو گم کرده.»
آقا: «بازم داری اشتباه میکنی.»
سبحان: «الکی حرف نزن، خودم همه چی رو دیدم،داشتم تعقیبت میکردم.»
آقا: «ای داد بیداد، پس دیدی، خیلی خب، مثل اینکه چارهای نیست، صبر کن تا نشونت بدم...
آه، بفرما، دیدی، هیچی نبود؟»
سبحان: «بازی در نیار، یا اون چیزی رو که پیدا کردی زود میدی یا همین الان...»
آقا: «یا همین الان چی؟ میخوای مثل اون دفعه دستامو بذارم پشت سرم و وایسم رو به دیوار؟ اصلا میخوای برای اینکه پر هیجانتر باشه بخوابم روی زمین؟»
سبحان: «خودت خواستیها، فقط آروم، حرکت اضافی هم نکن. فکر فرار هم به سرت نزنه.»
آقا: «داری چکار میکنی؟»
سبحان: «خب معلومه، میخوام جیباتو بگردم.»
آقا: «د نشد دیگه، اون دفعه بهت اجازه دادم، اما...
این دفعه اجازه نمیدم دست تو جیبم کنی.»
سبحان: «باشه، پس با این حساب چارهای ندارم جز اینکه برم به پلیس زنگ بزنم، جایی نریها، همین جا بخواب تا من زودی
برم به 110 زنگ بزنم تا بیان و بگیرنت، وای به حالت اگه در بری.»
صدا میگوید که موجودات فضایی، با اذیت کردن گدار بمب هستهای قوی را فعال کردهاند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 250صفحه 11