مجله کودک 251 صفحه 8

«فرشتهی یخی» مریم محبی فرشتهی یخی گوشهی یخچال مغازهی آقای بستنیفروشی کز کرده بود. از این جای تنگ و تاریک خسته شده بود. شاگرد بستنیفروش در یخچال را باز کرد بستنی برداشت و دوباره در یخچال را بست. بعد از چند لحظه دوباره شاگرد بستنیفروشی در یخچال را باز کرد، یکی دیگر از شاگردهای بستنیفروش به او گفت: «نان بستنی قیفی تمام شده، چند بسته نان اینجا بیاور.» شاگرد بستنیفروش بدون اینکه در یخچال را ببندد رفت تا نان بستنی قیفی بیاورد. فرشتهی یخی دید این بهترین فرصت برای فرار کردن است، شاید اگر این موقعیت را از دست بدهد دیگر هیچ وقت نتواند از اینجا بیرون برود و محکوم است برای همیشه اینجا بماند. فرشتهی یخی خیلی سریع طوری که شاگرد بستنیفروش متوجه نشود از یخچال بیرون پرید و پشت آن قایم شد. اما فرشتهی یخی نمیتوانست مدت زیادی در جای گرم بماند، او حتماً باید در جای خیلی خنک زندگی میکرد وگرنه آهسته آهسته کوچک میشد. فرشتهی یخی مدتی آنجا صبر کرد تا کمی کوچکتر شود و کسی نتواند او را ببیند. بعد آمد بالای پنجره و از آنجا پرید روی بستنی که دست یک پسر بچه بود. پسر بچه کمی از بستنی خورد و به مادرش گفت: «دیگر نمیخوام.» وقتی آنها به خانه رسیدند مادر بستنی را در جایخی گذاشت. فرشتهی یخی که باز هم در جای خنکی قرار گرفته بود شروع کرد به بزرگ شدن. فردای آن روز پسر بچه یادش آمد که دیروز همه بستنیآش را نخورده و مادرش آن را در جایخی گذاشته است. وقتی پسر در جایخی را باز کرد با موجودی روبرو شد که اندازهی یک عروسک بود با موهای بلند یخی و بدن یخی که آنطرف بدنش هم معلوم بود. پسر بچه از دیدن او تعجب کرد و گفت: «تو کی هستی، چطوری اینجا آمدی؟» فرشتهی یخی گفت: «خواهش میکنم آرامتر حرف بزن، لطفاً مرا جای خلوتی ببر تا همهچیز را برایت تعریف کنم؛ در ضمن برای من مقداری هم یخ بیاور وگرنه کوچک میشوم.» پسر بچه یخهایی را که در جایخی داشتند در ظرفی ریخت و فرشتهی یخی را در آن گذاشت و به اتاقش برد. پسر بچه گفت: «حالا بگو · نام خودرو: پونتیاک گراند پِری · کشور سازنده: کانادا · حداکثر سرعت: 225 کیلومتر در ساعت · انتقال نیرو: 4 دنده ـ اتوماتیک · مشخصات کلی بدنه: 2 یا 4 در

مجلات دوست کودکانمجله کودک 251صفحه 8