مجله کودک 251 صفحه 9

کی هستی و از کجا آمدهای؟» فرشتهی یخی در حالیکه خیلی ناراحت بود گفت: «من فرشتهی یخی هستم چون تمام بدنم از یخ درست شده و از سرزمین یخها آمدهام. در سرزمین من همهچیز از یخ است، درختان، گلها، پرندگان، چشمهها، کوهها و همهچیز از یخ است و من فرشتهی آن سرزمینم. اطراف سرزمین ما دیواری از یخ است و در بزرگی هم وجود دارد که دروازهی آن است. اما ما هیچ وقت دروازهی شهرمان را نمیبستیم چون فکر نمیکردیم کسی بتواند به سرزمین ما راه پیدا کند، ولی یک شب آقای بستنیفروش در خواب به سرزمین یخها آمد و وقتی فهمید من فرشتهی آنجا هستم و میتوانم همهچیز را خنک نگهدارم مرا در کیسهای از یخ گذاشت و به مغازهاش آورد و در داخل یخچالش گذاشت. اینطوری او دیگر لازم نبود یخچالش را با استفاده از برق خنک نگه دارد. من برای او بستنیهایش را خنک و تازه نگه میداشتم و او دیگر پول برق نمیداد اینطوری پول بیشتری گیرش میآمد. من هم دیشب از غفلت شاگرد بستنیفروش استفاده کردم و از آنجا فرار کردم و آمدم داخل بستنی تو. خواهش میکنم به من کمک کن و مرا به سرزمین یخها برگردان. پسر بچه گفت: «آخه من چه جوری میتوانم به تو کمک کنم؟» فرشتهی یخی گفت: «امشب که خوابیدی من تو را در خواب به سرزمین یخها میبرم و تو میتوانی مرا در آنجا بگذاری.» پسر بچه، فرشتهی یخی را دوباره در جایخی گذاشت تا اینکه شب شد. او در کیسهای مقدای یخ یخت و فرشتهی یخی را داخل آن گذاشت و به اتاقش برگشت. فرشتهی یخی گفت: «سعی کن بخوابی.» پسر بچه خوابید و در خواب دید وارد سرزمین سردی شده است که همه چیز آن مانند شیشه شفاف است. همه چیز آنجا آنطوری که فرشته تعریف کرده بود از یخ درست شده بود. پسر بچه خواست در کیسه را باز کند و فرشتهی یخی را بیرون بیاورد که صدایی از پشت سرش گفت: «او مال من است و پونتیاک گراند پِری

مجلات دوست کودکانمجله کودک 251صفحه 9