مجله کودک 251 صفحه 10

تو او را از من دزدیدهای»! پسر بچه با ترس پشت سرش را نگاه کرد و مردی را پشت سرش دید فرشتهی یخی سرش را از توی کیسه درآورد و گفت: «او مرد بستنیفروش است زود باش فرار کن وگرنه دوباره مرا به مغازهاش برمیگرداند.» پسر بچه شروع کرد به دویدن فرشتهی یخی به او گفت: «از خواب بیدار شو.» پس بچه از خواب پرید به فرشتهی یخی گفت: «متاسفم که نتوانستم تو را به سرزمینت برسانم.» فرشتهی یخی گفت: «ما شبها نمیتوانیم به سرزمین یخها برگردیم چون مرد بستنیفروش هم در خواب به آنجا میآید، باید فکر دیگری بکنیم.» او کمی فکر کرد و گفت: «فهمیدم، تو باید ظهر بخوابی، چون مرد بستنیفروش ظهرها در مغازه است و نمیخوابد.» پسر بچه قبول کرد. وقتی ظهر شد پسر بچه خوابید و آنها دوباره به سرزمین یخها رفتند. این بار دیگر مرد بستنیفروش آنجا نبود. پسر بچه فرشتهی یخی را از کیسه درآورد و او را روی بلندترین قله کوه آنجا گذاشت. فرشته از پسر بچه خیلی تشکر کرد و گفت که او را هیچ وقت فراموش نمیکند و هر وقت دلش برای او تنگ شد پسر بچه میتواند به تکهای یخ خیره شود آنوقت او را در آن تکه یخ میبیند. فرشتهی یخی از پسر بچه خواست وقتی که بیرون میرود دروازهی شهر یخها را ببندد و گفت: آنجا قفل و کلید یخی بزرگی است وقتی در را بستنی آن را قفل کن و کلیدش را هم به درهای که در همان نزدیکی است بینداز تا دیگر هیچ کس نتواند به سرزمین ما راه پیدا کند. پسر بچه قبول کرد. وقتی از سرزمین یخها بیرون آمد کاری را که فرشته گفته بود انجام داد و کلید یخی را در درهی نزدیک آنجا انداخت. درهای که انتهایش معلوم نبود. پسر بچه از خواب بیدار شد و عصر آن روز به مغازهی بستنیفروشی رفت. صاحب مغازه با ناراحتی پشت میزش نشسته بود و به نقطهای خیره شده بود. پسر بچه از شاگرد بستنیفروشی یک بستنی خواست. شاگرد بستنیفروش گفت: «یخچالهایمان خراب شده و تمام بستنیهایمان آب شده است.» پسر بچه از اینکه توانسته بود فرشتهی یخی را به سرزمینش برگرداند بسیار خوشحال بود. · نام خودرو: بیوک سنچری · کشور سازنده: کانادا · حداکثر سرعت: 195 کیلومتر در ساعت · انتقال نیرو: 4 دنده ـ اتوماتیک · مشخصات کلی بدنه: 4 در

مجلات دوست کودکانمجله کودک 251صفحه 10