
داستان های یک قل، دو قل
قسمت چهارم
آمدیم خانه، تنهایی که نه؛ وقتی توی بیمارستان بودیم، یک آقایی با دو تا خانم آمدند. همهشان میخندیدند. ما هیچ کس را نمیشناختیم؛ فقط مامانی را میشناختیم.
آن دوتا خانم به مامانی و به آن آقا گفتند: «مبارک باشه.»
اول نفهمیدیم یعنی چی، بعد فهمیدیم
که یعنی چقدر خوب که این دو تا بچه به
دنیا آمدهاند، خیلی خوشم آمد. دلم
میخواست به بچههای دیگر هم که پیش مامانشان روی تخت دراز کشیده بودند
و شیر میخوردند، یا بعضیهایشان
خوابیده بودند، پز بدهم؛ ولی دیدم
هر کسی هم که میآید پیش
مامانی آنها، به مامانی آنها هم همین
حرف را میزند. دیگر پز دادن
فایدهای نداشت. بعد آن آقایی
که با آن خانمها آمده بود و یک
دسته گل هم آورده بود، دسته گلش
را داد دست یکی از آن خانمها و گفت:
«اینو بگذار تو گلدون، بگذار دسته
گلهای خودم رو بغل کنم.»
من به دنبال دسته گلهای آن آقاهه گشتم؛ ولی دیگر دسته گلی نبود. یکدفعه آن آقاهه
طا هره ایبد
مرا بلند کرد. من خیلی ترسیدم. ترسیدم از دستش بیفتم. زدم زیر گریه. آن خانمی که پیرتر بود، گفت: «مواظب باش، زیر کمرش رو بگیر.»
آن آقاهه گفـت: «مثل چینـی میمـونـه، آدم جرأت نمیکند دست بهش بزنه.»
بعد را محکم گرفت توی بغلش که نیفتم. دلم میخواست بروم پیش مامانی، خوش به حال برادرم؛ اما نه، خوش به حالش نه، چون یکی از آن خانمها هم او را بغل کرد بعد آن آقاهه صورتش را آورد و چسباند به صورت من و هی مرا بوس کرد. صورتم سوخت. صورتش زبر زبر بود؛ اصلاً مثل صورت مامانی نبود.
یک عالمه خار توی صورتش بود.
خارهای ریز ریز که رفت توی صورتم. دوباره خواستم گریه کنم. آن خانم هم که برادرم را گرفته بود، چلپ چلپ ماچش میکرد. بعد آن آقا زیر گلویم را قلقلک داد و گفت: «سلام، چطوری پسرم؟.»
من هیچی نگفتم؛ بیادبی نبود، چون اگر هم میگفتم، او زبان مرا نمیفهمید. بعد آن
مجلات دوست کودکانمجله کودک 10صفحه 12