مجله کودک 232 صفحه 11

فاطمه : « فکر نکنم بچه ها بتونن تو این مدت کم آماده بشن ، اصلا مگه تو می تونی به این زودی یه شعر از خودت بسازی ؟ تازه معلوم هم . . . . . نیست که خانم مدیر بهمون اجازه بده . » سحر : « نگران نباش ، حتما اجازه می ده ، به جای این حرفا بیا زود بریم پیش خانم مویدی ، الان زنگ می خوره ها . » سحر:«خانم اجازه؟چون پس فردا روز معلمه اومدیم ازتون یه اجازه ای بگیریم. می خوایم یه گروه سرود تشکیل بدیم و برای خانم معلم مون تو اون روز یه سرود بخونیم. شعرش رو خودم میگم. میدونین که من یه ذره شعر گفتم. خوبه، لطفاً اجازه بدین که فردا، تو زنگای تفریح با بچه ها تو کلاس بمونیم و تمرین کنیم. اگه می شه روز سه شنبه یه ذره هم سر خانم معلم رو گرم کنید تا دیرتر بیاد سرکلاس تا ما بتونیم» خانم مدیر:« که این طور، خیلی هم خوبه، فقط باعث نشه که از درس و مشقتون عقب بمونین. ده دقیقه سرشو گرم کنم کافیه؟» سحر:«از صبح تا حالا انقد حرف زدم که گلوم خشک خشک شده، ولی الحمدالله تا الان خوب پیش رفته. فکر کنم یه ذره دیگه که تمرین کنیم گروه سرودمون آماده ی آماده می شه» فاطمه:«زود بخوریم بریم، یه زنگ بیشتر وقت نداریم، باید کارمون رو تموم کنیم تا برای فردا حاضر باشیم.» سحر:«این جاشو که نباید اینجوری بگین، بعد از آموزگارم یه فاصله بدین، اینجوری باید بخونین که من براتون می خونم، گوش کنین...» خانم مدیر:«به به دخترای گل از این طرفا چشماتون میگه که دوباره یه نقشه ی جدید تو سرتونه، چه خبره؟» فاطمه:«الو، سلام سحر، پس چی شد؟ تموم نشد؟» سحر:«سلام، آخرهاشه، چندساعته که دارم روش کار می کنم، فقط یه کم دیگه ش مونده، فکرم نمی کنم که بد شده باشه، خودم که بدم نیومد، گوش کن ببین نظر تو چیه؟ ای آموزگارم/ای آفتاب روزگارم/ دوستت دارم/روشنی بخش جهانم/ مهربانم/من تو را اندازه تمام دنیا دوست دارم/ من تورا...» آن ها می توانند روستای آن روستایی را پیدا کنند وبه دنبال آن کوسکو را بیابند

مجلات دوست کودکانمجله کودک 232صفحه 11