مجله کودک 232 صفحه 14

آرش ، با قدم های آرام و مطمئن جلو می رفت . مردم از دو سوی راه با چشم های پر از مهر و اشتیاق او را بدرقه می کردند . جوان ها با دیدن آرش دلشان می لرزید و فریاد شادی سر می دادند و به سوی او گُل پرتاب می کردند . بعضی از شدّت احساسات برای او بوسه می فرستادند . بچه ها با هیجان و شادی او را صدا می زدند و برایش دست تکان می دادند و پیرمردان و پیرزنان ، و مردها و زن هایی که پا به سن گذاشته بودند ، از چشم های خود اشک شوق می ریختند و در حالی که دست ها را به آسمان بلند کرده بودند ، برای آرش دعا می کردند . اما او ناگهان متوجه صدای آشنایی می شود که از بین گله شترها به گوش او می رسد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 232صفحه 14