مجله کودک 232 صفحه 15

آرش ، سر خود را به زیر انداخته بود و در حالی که لبخندی آرام و ملایم روی لب هایش نقش بسته بود ، با قدم هایی محکم و استوار از مقابل چشم های مردم امیدوار گذشت . پشت سر او پَرده پرده اشک از چشم های مردم جاری شد . آرش خود را به منوچهر رساند . لحظه ای در مقابل او ایستاد . تعظیم کوتاهی کرد ، خم شد و تیر و کمان را از دست شاه گرفت و راه افتاد . از دامنه ی کوه البرز بالا رفت . لحظه های عجیبی بود : با شکوه ، پر غرور و لبریز از دعا و نیایش . قدم های آرش سرعت گرفته بود و انگار به طرف قلُه می دوید . صدها هزار ایرانی آرزومند و مشتاق ، نفس ها را در سینه های خود حبس کرده و چنان گوشِ هوشِ خودشان را به آرش کماندار داده بودند ، که صدای قدم های او را از روی دامنه ی کوه می شنیدند . اصلاً در آن لحظه های دم غروب ، در تمام دشت و کوه طبرستان ، صدایی جز صدای قدم های آرش شنیده نمی شد . آرش می رفت و سیل دعای مردم پشت سرش جاری بود . همه خدایی شده بودند . همه دل به خدا داده بودند و همه از خدا یک چیز می خواستند . « خدایا ! به نجات دهندۀ ما کمک کن ! راضی نشو که دشمن ، ما را خوار و ذلیل کند ! نگذار شهر ها و روستا های ما کوچک شود ، خانه هایمان قفس شود ، زندگیمان کور و بی نفس شود ! . . . » آرش لحظه ای ایستاد ، سر به آسمان بلند کرد ، دعایی خواند و دوباره به راه افتاد . باد ، صدای دعای مردم را مثل زمزمه ای زیبا و خوش آهنگ به گوش آرش می رساند . این زمزمه ی زیبا ، یک اثر خاصُ روحانی داشت ، که به پاهای آرش قوّت و قدرت بیشتری می داد . به سرعتِ قدم هایش افزود و رفت تا به قلّه رسید . شب از راه رسیده بود و هوا تاریک می شد . آرش ، آتشی روشن کرد تا با آن خود را گرم کند . از دور با مردم سخن گفت ، برایشان دست تکان داد و به صدای بلند برای او دعا کردند . همه باید تاسپیده ی صبح صبر می کردند و آن وقت آرش تیر خود را در چلّه ی کمان می گذاشت . شب عجیبی بود ! و خدا می داند که آن شب به دل های یکایک مردم ایران چه گذشت ؟ ! . . . ادامه دارد . پاچا در بین شترها نشسته و برای آنها از کوسکو حرف می زند.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 232صفحه 15