مجله کودک 254 صفحه 11

امیر: «آخه چند بار بگم ببخشید؟ خب حواسم نبود، اصلا، فکر نمی­کردم اینجوری بشه، حالا هم خودم می­برم و می­دم تا پنچری­شو درست کنن.» محمد: «من که برای پنچر شدنش ناراحت نیستم،پنچر شده که شده، اما وقتی اومدم و دیدم­که­دوچرخه­ام­نیست،اصلا همین­الان هم قلبم داره همین­جوری تند تند می­زنه.» امیر: «ببخشید دیگه، پشتت رو به من نکن، خب خودت مگه همیشه دوچرخه­تو بهم نمی­دادی تا سوار شم؟ وقتی اومدم دم در مغازه­محمودآقا دیدم­که گذاشتیش دم در، گفتم­تا تو خریدِتو می­کنی­منم­برم یه دوری بزنم،فکر که نمی­کردم پنچر بشه.» محمد: «باز می­گه پنچر، باز می­گه پنچر، چند بار بگم، اون موقع­هایی که من خودم بهت دوچرخه می­دادم خودم هم می­دونستم که دست توئه، اصلا می­دونی من چقدر ترسیدم؟ حالا هم ولم کن، دیگه هم نمی­خوام باهم دوست باشیم، هرچی بود تموم شد...» امیر: «محمد جان آخه خسته می­شی، یه کم هم بده تا من دوچرخه­تو بیارم، لااقل ماست رو بده بیارم، قبول که کارم خوب نبود، راست می­گی، نباید همین­جوری ورش می­داشتم، اما خب ببخش دیگه، اینقدر بخشش خوبه، بابام می­گه هرکسی که ببخشش می­کنه...» محمد: «سرم رفت، برو امیر، دنبال ... من هم راه نیفت.» امیر: «لااقل بده دوچرخه­تو نگه دارم تا بتونی در رو باز کنی.» محمد: «لازم نکرده؟» امیر: «ماستت می­ریزه­ها ، بزار...» کمکت کنم.» محمد: «نمی­خوام.» امیر: «می­شه منو ببخشی؟ می­شه منم بیام تو خونه­تون؟ محمد جون، جوابمو نمی­دی؟» محمد: «نه ،نه، نه.» ساترن کوپه

مجلات دوست کودکانمجله کودک 254صفحه 11